۱۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۰:۳۹
کد خبر: ۲۴۴۰۲۵

تحلیلی بر ساختار قدرت در دوره پهلوی

خبرگزاری رسا ـ آنچه که بنام سلسله پهلوی می شناسیم در واقع محصول کودتای سوم اسفند سال 1299 ش است که رضاخان آنرا بنا نهاد. از آنجا که بنای آن بر پایه مردم سالاری نبود و دست استعمارگران در برپایی آن دخالت داشت، فرجامی غیر از آنچه در سال 1357 اتفاق افتاد - سقوط آن بدست مردم و به رهبری روحانیت ـ انتظار نمی رفت.
شاه پهلوي

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، آنچه که بنام سلسله پهلوی می شناسیم در واقع محصول کودتای سوم اسفند سال 1299 ش است که رضاخان آنرا بنا نهاد. از آنجا که بنای آن بر پایه مردم سالاری نبود و دست استعمارگران در برپایی آن دخالت داشت، فرجامی غیر از آنچه در سال 1357 اتفاق افتاد- سقوط آن بدست مردم و به رهبری روحانیت ـ  انتظار نمی رفت.

 

پس از رضا شاه، چون نهادهای سازمان یافته ای که بتوانند پس از او سقوط ناگهانی او خلاء قدرت را پر نمایند، وجود نداشت، در نتیجه میراث سیاسی او بین چندین جریان وابسته به او تقسیم شد و در دوره محمدرضا شاه گروههای قدرتِ ارتش، دربار، مجلس، هیئت دولت، احزاب و مطبوعات قدرت بدست آمده در دوره رضا شاه را بین خود تقسیم شده می دیدند؛ دوره ای که از دید این تحقیق به دوره «ظهور دولتهای ناپایدار» شناخته می شود.

 

«حکومت دموکراسی مآبانه» محمدرضا شاه، در حقیقت با اقدامات او در هئیت دولت مرتبط بود. این اربتاط بیانگر ساختار قدرت در درون رژیم پهلوی و وابستگان آن است. در حقیقت حکومت دموکراسی مآبانه پاسخ رژیم پهلوی دوم به خواسته های به جا و برحق مردم بود. چرا که به نظر میرسد ظهور 32 کابینه ناپایدار در دوره سلطنت پدر و فرزند(عمده کابینه ها در دوره محمدرضا شاه است) نتیجه ساختار غلط قدرت در درون این حکومت بوده است. ساختاری که در آن فقدان پایگاههای مردمی برای مشروعیت دهی به اصول اساسی حکومت، زمینه را برای ظهور گروههای سیاسی برهم کنش فراهم ساخته بود که برای کسب کرسی های مجلس و دولت با یکدیگر معامله می کردند و برای مردم هیچ نقشی در تصمیم گیریهای کلان کشور قائل نبودند.

 


مقدمه:
آنچه که بنام سلسله پهلوی می شناسیم در واقع محصول کودتای سوم اسفند سال 1299 ش است که رضاخان آنرا بنا نهاد. از آنجا که بنای آن بر پایه مردم سالاری نبود و دست استعمارگران در برپایی آن دخالت داشت، فرجامی غیر از آنچه در سال 1357 اتفاق افتاد- سقوط آن بدست مردم و به رهبری روحانیت- انتظار نمی رفت. این مطالب از آن جهت استنباط می شود که اساسا ساخت قدرت در جامعه ایران دوره پهلوی مبتنی بر روابط قدرت شخصی بود که موجب نهادزایی از سیاست و گسترش روابط شخصی و غیر رسمی شدن فرآیندهای سیاسی می شد. در نتیجه باندهایی شکل می گرفتند که مترصد فرصت مناسبی برای رسیدن به قدرت بودند و از طریق علائق خاص خود حمایت می شدند.

 

نتیجه آن، شکل گیری شبکه ای از روابط شخصی پیش گفته بود که به جای مشارکت و رقابت نهادمند، زندگی سیاسی را «شخصی» می ساختند(مرادی جو، 1388: 12). در واقع کودتای سوم اسفند 1299 ش اوج وابستگی مستبدان داخلی به استعمارگران خارجی بود تا در سایه آن و به قیمت پایمال شدن حقوق اساسی مردم در تعیین حاکمیت سیاسی خویش، بر کشور حکومت کنند. یکی از اقدامات رضاخان برای تثبیت اهداف کودتا سرکوب شدید طغیانهای مردمی و طرفداران دولت قاجار بود. در سایه این سرکوبیها بود که سردار سپه(رضاخان میرپنج) اقدام به تشکیل قوای متحدالشکل کرد که البته در ابتدا با مخالفتهایی روبرو شد، اما در نهایت به ثمر نشست و به لطف این قدرت نظامی سلسله استبدادی پهلوی شکل گرفت که تشکیل دولتهای ناپایدار ویژگی برجسته آن بود.

 

این در حالی بود که اکثریت مردم و عموم جامعه روحانیت و بازاریان به این سلسله روی خوش نشان ندادند. نطق های وکلای مردم در مجلس در زمان وزیر جنگیِ رضاخان که از سوی افرادی همچون آیت الله مدرس و معتمد التجار قرائت می شد مؤید این امر است(اقبال و عاقلی، 1385: 755). در واقع حمله معتمد التجار و مدرس به رضاخان وزیر جنگ، مولود دخالتهای او در امور مالیه، شهربانی و خالصجات بود. علاوه بر آن برپا ساختن حکومت نظامی در شهرهای مختلف از جمله در آذربایجان موجبات آزار و اذیت مردم را موجب می شد. در آن دوران در تهران کمتر کسی جرأت انتقاد از قشون و وزیر جنگ را داشت و در این خصوص بسیاری از منتقدان روزنامه نویس بشدت مجازات شدند. در چنین شرایطی بود که زمینه های سلطنت رضاخان فراهم شد و وی در 22 آذرماه 1304 ش به سلطنت رسید؛ پس از آن کارگردانان خلع سلسله قاجاریه پاداش گرفتند و در خور خدمات خود دستمزد و منصب دریافت کردند(همان: 761).



ساختار سیاسی ایران در دوره پهلوی
تغییرات و تحولات سیاسی ایران از سال 1300 ش به بعد، که به خلع قاجارها و روی کار آمدن سلسله پهلوی منجر شد، بسیاری از نظامات اجتماعی و سیاسی کشور را بر هم زد. اصولا ساختار سیاسی ایجاد شده در دوره پهلوی با ساختهای سیاسی ایران سنتی تضاد داشت. زیرا نه ریگهای عشایری و دخالت ورزیهای فرقه ای، بلکه بر سه ستون ارتش دائمی، بوروکراسی نوین و حمایت وسیع دربار استوار بود. اما ثبات لازم را نداشت و فاقد پایگاههای طبقاتی کارآمد و تکیه گاههای اجتماعی مطمئن بود. رژیم پهلوی قدرتمند بود اما نهادهای استبدادش بر ساختار طبقاتی جامعه استوار نبود(آبراهامیان، 1377: 136). به همین دلیل از همان شروع سلطنت سعی در سرکوب نهادهای اجتماعی و طبقاتی مثل انجمن های مذهبی و صنفی داشت.



اولین اقدام در این زمینه سخت گیری نسبت به مذهب و انجمن های مذهبی بوده است. بنابراین از همان ابتدا انجمن های مذهبی به محاق تعطیلی فرو رفتند و سرنوشتی به مانند گروههای سیاسی یافتند. فعالیت انجمن های مذهبی که میراث سنت های کهن مذهبی جامعه ایران بود، به دلیل تغییر اوضاع سیاسی ایران بشدت دچار سختی و فشارهای اجتماعی شدند(آژند و همکاران، 1381: 6). طبقه دهقان و کشاورز را نادیده گرفته شد و سیستم کدخدایی برای اداره دهقانان اتخاذ شد. در دوره رضاشاه مالکیت خصوصی افراد بر زمین به هیچ شمرده شد و بسیاری از آنها به طبقه کارگر صنعتی ناراضی تبدیل شدند(آبراهامیان: 147). ارتش و نیروهای امنیتی مهمترین ابزار حکومت دیکتاتوری رضاشاه بودند. او «بوروکراسی» و «دربار» را نیز به عنوان پشتوانه خود قرار داده بود. نقش عمده وزات جنگ در دوره پهلوی، هماهنگ ساختن فعالیت های دولت با خواسته های مجموعه دربار-ارتش بود. اما بوروکراسی در دوره رضاشاه فاقد استقلال عملی بود و صرفا در راستای تداوم و تحکیم ساختار سنتی قدرت سلطنت به کار گرفته می شد.

 

در واقع می توان این نکته را از نیکی آر. کدی در تأیید این گفته بیان کرد که "مجلس تبدیل به یک دستگاه مهرزنی گردیده و به قانون اساسی نیز تنها در حرف احترام گذاشته می شد". قوه مجریه یا همان هیئت دولت نیز همچون مجلس «مطیع اوامر ملوکانه» بود. در پایان می توان گفت که در دوره 16 ساله سلطنت رضاشاه، تمرکز قدرت به حدی شدید بود که از ابتدایی ترین تا پیچیده ترین تصمیمات تنها توسط شخص شاه اتخاذ می شد؛ نوسازی رضا شاه نوع جدیدی از گروه گرایی را برانگیخته بود- نوعی نه مبتنی بر روستاها، قبایل و محلات شهری منطقه، بلکه بر اقلیتهای زبانی و فرهنگیِ خرده دولت(همان: 148). در چنین شرایطی بود که محمدرضا پهلوی پا به عرصه میدان سیاست ایران گذاشت. با وجود آنکه تحصیلات عالیه داشت و فنون کشورداری را در ایران و سویس گذرانده بود، اما به عنوان یک شاه دست نشانده بر سر کار آمد.

 

چرا که دول غربی و در رأس آنها آمریکا و انگلیس به یک نیروی تازه نفس نیاز داشتند تا به اهداف خود در ایران برسند. لذا محمدرضا شاه را که تربیت شده فرهنگ غرب بود بر سر کار آوردند و رضاشاه نیز به اصفهان تبعید شد. بنابراین رضاشاه در 25 شهریور 1320 استعفای تشریفاتی خود را تقدیم مجلس کرد و فردای آن روز محمدرضا پهلوی در مجلس مراسم تحلیف را انجام داد.



اما پس از رضا شاه، چون نهادهای سازمان یافته ای که بتوانند پس از او سقوط ناگهانی او خلاء قدرت را پر نمایند، وجود نداشت، در نتیجه میراث سیاسی او بین چندین جریان وابسته به او تقسیم شد و در دوره محمدرضا شاه گروههای قدرتِ ارتش، دربار، مجلس، هیئت دولت، احزاب و مطبوعات قدرت بدست آمده در دوره رضا شاه را بین خود تقسیم شده می دیدند؛ دوره ای که از دید این تحقیق به دوره «ظهور دولتهای ناپایدار» شناخته می شود. آنچه در این میان حائز اهمیت است، جدایی تدریجی این گروهها از یکدیگر و مفنعلانه عمل کردن آنها در قبال حوادث سیاسی است که اوج آن در پائیز و زمستان 1357 مشاهده می شود.

 

با قطعی شدن پیروزی نهایی انقلاب اسلامی، گروههای قدرت محمدرضا شاه به کلی از هم فاصله گرفتند، که گویی از اول ارکان یک حکومت را تشکیل نداده بودند. ارتش به انقلابیون پیوست؛ درباریان فرار کردند؛ مجلس منحل شده و قدرت تصمیم گیری نداشت؛ اعضاء هئیت دولت پا به فرار گذاشتند و مطبوعات تغییر مسیر دادند و صدای انقلاب را در صفحات روزنامه ها به گوش جهانیان رساندند.



قدرت مطلقه محمدرضا شاه و ظهور دولتهای ناپایدار
با آنکه محمدرضا شاه طی نطقی در مجلس بیان کرد که یک شاه قانونی است و طبق قانون اساسی و متمم آن سلطنت خواهد کرد، سعی کرد در اوایل سلطنت خود آزادی نسبی سیاسی را به اجرا درآورد. در این خصوص فرمان عفو عمومی زندانیان سیاسی را صادر کرد. اتباع آلمانی و ایتالیائی خاک ایران را ترک کردند و برخی دولتمردان مورد بغض مردم، از کار برکنار شدند(اقبال و عاقلی: 783). با اجرای آزادی نسبی، حزب توده به رهبری سلیمان محسن اسکندری تأسیس شد. اما زخمها و مشکلات دوره رضاشاه از بین نرفته بود و اندکی پس از آغاز سلطنت فرزندش، دوباره سر بر آوردند. شورشهای عشایر و قبایل در آذربایجان، فارس و خراسان آغاز شد و دولت مجبور به اعلام حکومت نظامی و اعدام عده ای از رهبران شورشی شد. قیمت اجناس افزایش یافت و سیستم جیره بندی در کشور به اجرا در آمد. مشکلات عدیده اجتماعی و اقتصادی گریبان دولت جدید را گرفت و از این تاریخ به بعد دولتهای ناپایدار یک پس از دیگری بر سر کار آمدند.

 


اما اینها ظاهر امر بود و آنچه در درون ساختار رژیم پهلوی در دوره محمدرضا شاه وجود دارد با اقدامات دموکراسی مآبانه او فاصله زیادی را نشان می دهد. در دوره پهلوی دوم سیاست، سیاست رسمی و نهادمند مبتنی بر فعالیت احزاب و انجمن ها و اتحادیه ها نبود، بلکه این سیاست غیر رسمی بود که خروجی سیاست را تنظیم می کرد که در زبان محققان به «دوره» یا «محفل» نیز از آن یاد می شود. این مفهوم دلالت بر گروهی دارد که بواسطه علایق مشترک حرفه ای، خانوداگی، مذهبی، فکری و یا سیاسی به طور غیر رسمی گرد هم می آمدند و تنها منافع گروه یا دوره خود را مد نظر داشتند.

 

تماس ها و رابطه های ضروری برای رسیدن به یک مقام و موقعیت سیاسی یا اجتماعی از طریق عضویت در یک یا چند دوره برقرار می شد. این سیستم به منزله مجرای دسترسی به قدرت سیاسی بود. اما در این حالت نیز به دلیل جریان شخصی قدرت(دیکتاتوری پهلوی) مقامات همواره احساس بی امنیتی کرده و برای حفظ منافع و موقعیت خود در پی ایجاد شبکه روابط شخصی گسترده ای بر می آمدند(مرادی جو، 1388: 39). در کل می توان گفت که انباشت قدرت سیاسی در ایران و تمرکز منابع اجبار در دست حکومت زمینه مناسبی برای اعاده سیاست غیر رسمی مبتنی بر دوره ها و گروههای پنهان و نیمه پنهان به وجود آورده بود. خروجی و برآمد این سیستم حکومتی، ظهور دولتهای ناپایدار است که اقدامات دموکراسی مآبانه محمدرضا شاه اولین متغیر در این مسئله محسوب می شود. دولتهایی که یکی پس از دیگری روی کار می آمدند و مردم تنها نتیجه تعاملات و روابط پنهانی را در قالب هیئت دولت و یا شخص نخست وزیر مشاهده می کردند.



اما چون در دوره محمدرضا شاه ساختار قدرت شخصی بود، صحنه سیاسی دستخوش انواع روابط غیررسمی و بده و بستانهای باندی و گروهی شد. بنابراین در دوره مذکور(بخصوص سالهای 1357-1342) روابط غیررسمی و پیوندهای گروهی عامل اصلی تحرک در زندگی سیاسی کشور محسوب می شود(مرادی جو، 1388: 13) که برخی از مصادیق آن ذکر شد. شاید مهمترین محل منازعه گروههای غیر رسمی در مسئله تعیین وزرا تبلور پیدا می کرد. از طرفی هر کدام از گروهها سعی داشتند تا بیشترین نماینده را در درون هیئت دولت داشته باشند اما طبیعتا بسیاری از آنها به اهداف و مقاصد خود نمی رسیدند و در نتیجه از طریق هیئت دولت یا نمایندگان مجلس، چوب لای چرخ دولت می گذاشتند و شاه وقت را بر علیه نخست وزیر تحریک می کردند. اما در عالم سیاست بیان این مسائل به هیچ وجه به نفع هیچ کشوری نبوده است. بخصوص در دوره پهلوی که از وجهه و مشروعیت مردمی خوبی برخوردار نبودند و بیان اینگونه مسائل به ضرر آنها بود. در نتیجه تغییر و تحولات مناصب حکومتی بخصوص هیئت وزرا را در قالب «اقدامات دموکراسی مآبانه» و آنهم از زبان محمدرضا شاه بیان می کردند.



آنچه از منابع بر می آید ساختار قدرت در دوره محمدرضا شاه در چهار دوره مهم قابل تقسیم بندی است: 1- دوره حاکمیت اولیه(1332-1320) که در آن شاه جدید سعی کرد تا تمرکز قدرت را دوباره بدست آورد و پایه های قدرت خود را تحکیم بخشد(آوری، 1369: 490) 2- دوره تثبیت حاکمیت(1332-1339) که با کودتای 28 مرداد آغاز شد و خط مشی کلی دولت در آن دوره بر تمرکز قوه مجریه کشور در دست شاه مبتنی بود تا در سایه آن دوره ای از نوسازی را در کشور به مرحله اجرا درآورد(همبلی، 1372: 106) 3- دوره گسست(1339- 1342) که در آن با برآمدن کانون های قدرت در ارگانهای حکومتی و غیرحکومتی چالش جدیدی مطرح شد و شاه برای جلوگیری از آنها دست به دامن ساواک شد. این دوره به نظر کاتوزیان به دوره «مبارزه قدرت» نیز معروف شده است(کاتوزیان، 1373: 20) 4- دوره تحکیم استبداد(1342- 1357) که در آن شاه در امور سیاسی یکه تازی می کند و جالب است که در این دوره، ریاست نخست وزیران بر هیئت دولت طولانی تر شده است و این نشانگر تثبیت حاکمیت کامل حکومت استبدادی در ایران است(مرادی جو: 70). شرایطی که در آن گروههای سیاسی و احزاب جرأت اظهار نظر در خصوص مصالح و منافع کشور را نداشتند و شاه به شدت از موقعیت خود در هراس بود و برای جلوگیری از هرگونه تهدید احتمالی برای سلطنت خود، با همکاری آمریکا مستبدانه به حکومت بر کشور می‌پرداخت.



در دوره حاکمیت اولیه تعداد نخست وزیران 18 نفر می باشند که مصداقی است بر وضع نابسامان سیاسی و بی ثباتی سیاسی در کشور؛ دوره ای که در آن محمدرضا شاه سعی داشت تا با تعویض نخست وزیران بتواند افکار عمومی را تحت تأثیر قرار دهد و چنین وانمود کند که در پی اصلاح امور است ولی چون افراد ناتوان اند ضرورتا دست به تعویض کابینه می زند تا بلکه امور کشور سر و سامان بگیرد. اما چون رژیم حاکم از پشتوانه مردمی برخوردار نبود دولتها با مخالفت مردم یکی پس از دیگری برکنار می شدند. در این میان نباید از نقش گروههای قدرت در ساختار رژیم پهلوی نیز قافل شد.

 

این گروهها در بی ثباتی دولت و عدم موفقیت آنها در اصلاح امور نقش داشتند و تا حدی که می توانستند به دخالت در امور اجرایی کشور می پرداختند. آخرین نخست وزیر از این دوره دکتر مصدق است که برخلاف روند قبلی، رویه ای دیگر در پیش گرفته بود و مهمترین ویژگی کابینه او پرهیز از جناح بازی و تلاش برای بازگرداندن منافع ملی از دست رفته بود که ملی شدن صنعت نفت مصداق بارز آن است. اما در دوره دوم که با کودتای بر علیه دولت مصدق آغاز شد، مردم و نخبگان سیاسی برخاسته از درون مردم به این مسئله پی بردند که رژیم پهلوی به دنبال مسائلی دیگر است و آنچه در طول این 12 سال انجام داده است، در حقیقت «اجرای حکومتی دموکراسی مآبانه» بوده است و دموکراسی با الفاظ زیبایی چون تشکیل کابینه، اصلاحات، رفراندوم، انتخابات مجلس و نوگرایی به جنگ با «مردم سالاری» آمده است و تشکیل احزاب اقلیت و اکثریت بازی سیاسی بیش نبوده است که رژیم پهلوی به راه انداخته بود تا در ظاهر کمی آزادی سیاسی به مردم داده باشد و در باطن گروههای قدرت نزدیک به خود را در قالب احزاب مطرح کند که در راس آنها افرادی همچون سرلشکر زاهدی، حسین اعلاء و منوچهر اقبال قرار داشتند و مجری دستورات شاه در قوه مجریه بودند. در این میان اسد الله علم به عنوان عامل اصلی آمریکا و انگلیس در ایران بود و حتی کودتای بر ضد مصدق نیز با کمک او به ثمر نشست، هم او زاهدی را برکنار کرد و سعی کرد بر نقش و جایگاه شاه تأکید کند. او رابط بین شاه و مقامات انگلیسی و آمریکائی بود(شاهدی، 1379: 238).

 

در دوره بعد نیز که حسین علاء نخست وزیر شد، علم در پست وزارت کشور حضور داشت و بر اکثر امور کشور نظارت می کرد. وی در پست وزارت کشور حزب مردم را تأسیس کرد که هدف از آن نه اعطای آزادی سیاسی به مردم و احزاب، بلکه تحکیم موقعیت شاه و حفظ نفوذ انگلیس و جلوگیری از افزایش قدرت آمریکا بود(مرادی جو: 208). جالب است که بعدها خود علم به دستور آمریکائیها نخست وزیر(1341) می شود.

در دوره سوم که به دوره گسست معروف است، ویژگی خاص آن افزایش قدرت گروههای سیاسی درون رژیم و افزایش دخالتهای آمریکا در امور کشور است، که به شکل گیری هرم شاه-ساواک-آمریکا انجامید که هدف آنها سرکوب همه گروههای سیاسی بود که از درون رژیم برخاسته بودند و با افزایش قدرت خود نسبت به شاه گستاخ شده بودند و ساواک که دست پرورده سازمان سیا بود مامور سرکوب این گروهها شد.

 

در اینجا باید به این نکته توجه کرد که همه این تحولات سیاسی به دور از چشم مردم بوده است و چنین نبوده است که هر برهم کنش سیاسی در سطح حکومت بلافاصله در بطن جامعه احساس شده باشد. نمونه بارز افزایش دخالت امریکا در این دوره، روی کار آمدن سه نخست وزیر با دستور مستقیم آمریکا است که عبارتند از علی امینی، اسد الله علم و حسنعلی منصور؛ ظهور این سه نخست وزیر در عرض سه سال نشانگر عمق بی ثباتی سیاسی در کشور بوده است که با توجه به مدت حضور آنها در امور اجرایی کشور، عملا هیچ اقدام مفیدی در کشور به اجرا در نیامده بوده است.

دوره چهارم به عصر تحکیم استبداد معروف است. تصور بر اینست که چهره اصلی محمدرضا شاه و اندیشه او در زمینه حکومت در محدوده این 15 سال عیان شده است. زمانیکه شاه از اصلاح ساختار قدرت گروههای سیاسی ناامید می شود، درصدد برآمد تا به مانند پدر خود حکومت کند و اقتدار خود را بر سه رکن دربار، ارتش و بوروکراسی استوار سازد( آبراهامیان، 1384: 535).

 

ویژگی که صفت بارز دوره حکومت خاندان پهلوی بر کشور ایران بوده است. «استبداد» آخرین حربه شاه برای یجاد قدرت مطلقه در کشور با اتکاء به نیروی امنیتی ساواک و ایجاد رعب و وحشت در میان مردم که در طول دوران ده ساله نخست وزیری هویدا به ثمر نشست و دوره ای از خفقان سیاسی بر کشور حاکم شد و پیامد آن رشد «مطلق گرایی سیاسی» شاه بود و در طول آن تمامی اختیارات و مسولیتهای حکومتی متوجه شاه شد. دوره ای که با زیر زمینی شدن فعالیتهای سیاسی و انقلابی مردم به رهبری روحانیت همراه بود و پس از پایان این دوره رژیم پهلوی به کار خود پایان داد.



تحلیل و نتیجه گیری
ظهور سی و دو دولت ناپایدار در دوره حکومت سلسله پهلوی در ایران که 53 سال به طول انجامیده است جای تأمل بسیار دارد. دولتهایی که مدت اعتبارشان به هیچ وجه معلوم نبود و بسته به نظر شاه وقت، وابستگان به شاه، اوضاع سیاسی و اقتصادی کشور، نظر دول غربی و فشار مردم و روحانیون متغیر بودند و کابینه هایی به اصطلاح «ناپایدار» تشکیل می دادند؛ که به طور متوسط عمر هر کدام از آنها حدود 2 سال بوده است. تأمل در این مسئله ما را به بسیاری از حقایق سیاسی و اجتماعی دوره پهلوی رهنمون می سازد. در اینجا تحلیلمان را در سه نکته بیان می کنیم: اولین نکته اینست که مهمترین علت عزل و نصب نخست وزیران وضعیت و شرایط سیاسی و اقتصادی حاکم بر جامعه ایران بوده است.

 

این نکته هم از جانب شاه ایران و هم از جانب دول غربی(بخصوص دو کشور آمریکا و انگلیس) مدنظر بوده است. چرا که هر دوی آنها با هدف حفظ حکومت و تداوم منافع، اقدام به عزل یا نصب نخست وزیران می کرده اند؛ و در این راه اولین حربه و ابزار را تغییر کابینه می دیدند. بنابراین می توان گفت که عزل و نصب نخست وزیران مهمترین اقدام دموکراسی مآبانه شاهان پهلوی برای تداوم حکومت بر مردم و فریب افکار عمومی بوده است تا مردم را به بهبود اوضاع و شرایط اقتصادی و سیاسی کشور امیداور نگهدارند.

نکته دوم: برآمدن هیچ کدام از نخست وزیران در چهارچوب منش سیاسی و سیستمهای رایج تشکیل کابینه در جهان آن روز نبوده است، چرا که بحرانهای مشروعیت و بی ثباتی سیاسی و بحران های اقتصادی و اجتماعی عامل مشخص کننده رئیس کابینه بوده است. در این خصوص اگر به جدول فوق توجه شود در دوره زمامداری هر یک از روسای دولتها مسئله ای سیاسی یا اقتصادی گریبانگیر حکومت وقت بوده است و اساسا تشکیل کابینه نیز برای رفع فوری آن بحران یا مسئله بوجود می آمده است. بنابراین تحلیلهایی که در این خصوص مبنی بر رشد و شکوفایی اقتصادی و سیاسی مطرح می شود و برخی تحلیلگران خارجی و محققان داخلی در رأس آن قرار دارند، سرابی بیش نیست و بهترین دلیل نیز روی کار آمدن «دولتهای ناپایدار» در کشور بوده است.

نکته سوم: سومین مسئله به نقش مردم و روحانیت مربوط می شود. این دو قشر هم در روی کار آمدن رئیس الوزراها و هم در برکناری آنها نقش داشته اند. چرا که اعتراضات مردمی به رهبری روحانیون بر علیه اقدامات نابخردانه دولتهای وقت، شاه را بر می انگیخت تا برای ایجاد آرامش نسبی در جامعه، کابینه را تغییر دهد و به این شکل از فشار افکار عمومی بکاهد. مصادیق این امر از ماجرای تمدید قرارداد نفت گرفته تا مسئله لایحه تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و قانون مصونیت مستشاران آمریکایی در ایران مشاهده می شود؛ که اگر درایت و آینده نگری روحانیون نبود، قطعا محمدرضا شاه به بسیاری از اهداف استبدادی خود می رسید و آنها را به «اسم دموکراسی» به خورد مردم می داد. اوج این آینده نگری در سال 1357 و به رهبری حضرت آیت الله خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران است؛ در حالیکه رژیم پهلوی به هر دری زد تا روحانیت را به بقاء خود قانع کند و همان شیوه تشکیل کابینه های ناپایدار را تداوم بخشد، امام خمینی (ره) تداوم سلسله پهلوی را مهمترین عامل وضع کنونی کشور اعلام کرد. با شعله ور شدن آتش انقلاب در زمستان 1356 و گسترش دامنه آن در سال 1357، لحن انتقادی نمایندگان مجالس نیز تندتر شد.

 

همانها که چاپلوسی شاه را می کردند به منتقدان مردمی تبدیل شدند. با استعفای جمشید آموزگار و نخست وزیری شریف امامی آزادیهای سیاسی بیشتری به مردم داده شد(قانعی، 1388: 99). اما هیچ یک از اینها درمانگر وضع فعلی نبود و همگان نیز به این امر پی برده بودند. بنابراین در دوره پهلوی مدیریت کشور جولانگاه تعداد محدودی از مدیران بود و ملاک ورود به اعضای این خانواده"هزار فامیل" وابستگی قومی، قبیله ای، خاوادگی و ارادت و نزدیکی به دربار بود. حتی خود مجلس نیز در درون همین سیستم اداره می شد. بنابراین هر کس که از درون این اقوام سر بر می آورد شانس ورود به مناصب بالای حکومتی را داشت و تنها با اندک تلاشی در زمینه کسب وجهه اجتماعی، می توانست وجهه سیاسی پیدا کرده و خود را در سطح ملی مطرح کند. با بررسی وزرای کابینه ها و نخست وزیران می توان گفت که اکثر آنها از افرادی بودند که در دوره قاجار و دوره رضاشاه پهلوی جزو گروه نخبگان سیاسی بودند. خانواده هایی مثل آشتیانی، اردلان، اسفندیاری، اعلم، اقبال، اکبر، امامی، حکیمی، منصور و هدایت جزو مهمترین آنها محسوب می شدند که در دوره های مختلف در دولت به قدرت رسیدند(مرادی جو: 36).



اما آنچه که اسلام به عنوان اولین ضرورت به پیروان خود آموخته است، نپذیرفتن حکومت ظالم و فاسد بر شئون جامعه اسلامی است. چرا که دین اسلام نیز بر همین اساس از سوی خداون متعال بر رسول اکرم(ص) فرستاده شده است و امام خمینی (ره) با پیروی از سنت ائمه و معصومین (ع) و با اتکاء به نظریه ولایت فقیه تصمیم به برچیدن رژیم پهلوی گرفت و با افشاگری های خود درباره رژیم پهلوی سعی کرد تا طرحی نو در اندام کشور اسلامی ایران انداخته شود و برای اولین بار در تاریخ ایران، جامعه اسلامی بر اساس حکومت و رهبری اسلامی بنیان نهاده شود.

 

در این زمان استراتژی امام خمینی(ره) مخالفت جدی با تمامی فعالیت هایی بود که سعی در ابقاء خاندان پهلوی و نظام سلطنتی داشتند. ایشان دولت بختیار و دو مجلس سنا و شورای ملی را به دلیل وابستگی به شاه باطل و غیر قانونی اعلام کرد و هر نوع همکاری و موافقت با آنها را خیانت به ملت و از نظر شرعی فساد و حرام خواند(قانعی: 113). در این میان مناسبات ایران و اسرائیل که در سطح گسترده ای شکل گرفته بود ندای دادخواهی مردم ایران را رساتر به گوش رژیم پهلوی می رساند؛ این روابط به دلیل نارضایتی‌های مردم نقش مهمی در پیروزی انقلاب اسلامی ایفا کرد و مردم را در تصمیم خود مصمم‌تر ساخت./998/د101/ب6
 

 منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی

ارسال نظرات