۰۹ دی ۱۳۹۲ - ۱۷:۵۲
کد خبر: ۱۹۳۶۶۳

امام حسن (ع) جنگ آوری بی مانند

خبرگزاری رسا ـ در جنگ جمل امام علی (ع) طرف راست لشگر را به امام حسن و طرف چپ را به امام حسین (ع) سپرد و پرچم را به دست پسرش محمد حنیفه داد و گفت: به پیش بروید.
امام حسن (ع)

به گزارش سرویس مانیتورینگ خبرگزاری رسا،با آغاز جنگ جمل بسیاری از ناکثان و پیمان شکنان کشته شدند و با وجود آنکه طلحه و زبیر نیز در میان کشته شدگان جنگ بودند اما مردمانی که اطراف شتر عایشه را گرفته بودند به سختی از او و شترش دفاع می‌کردند و هر دسته که کشته می‌شدند دسته دیگر جای آنها را می‌گرفتند و سرسختانه مقاومت می‌کردند.


امام علی (ع) دریافت تا آن شتر سرپاست، این مردم نادان و فریب خوردگان از مقاومت خویش دست بر نمی‌دارند و آشوب و فتنه خاموش نمی‌شود، از این رو در صدد بر آمد تا هر چه زودتر آن شتر را از پای در آورد. لذا امیرالمومنین علی (ع) پسرش محمد حنیفه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمودند: شتر عایشه را هدف این نیزه قرار بده و آن را از پای در آور.


محمد، نیزه مخصوص پدر را گرفته و حمله کرد ولی قبیله بنوضبه، که اطراف شتر عایشه بودند و به سختی از آن حمایت می‌کردند، مانع پیشروی او شده و وی را از رسیدن به شتر بازداشتند، پس محمد به ناچار نزد پدر باز گشت.


در این وقت حسن بن علی (ع) که در آن زمان حدود 33 سال داشت، پیش رفت و نیزه را از او گرفت و به سوی شتر حمله کرد. خیلی سریع خود را به آن رساند و نیزه اش را به شتر زد و بازگشت، در حالی که خون آن شتر که عایشه بر روی آن فرماندهی می‌کرد همچنان بر نیزه بود.


محمد حنیفه با دیدن این منظره رنگش دگرگون شد و خجالت کشید.


آری با پایداری و شجاعت امام حسن (ع) بالاخره شتر عایشه از پای در آمد و جنگ جمل به نفع لشگر حق به پایان رسید و پس از حدود یک ماه که امام علی (ع) در بصره سکونت گزید به کوفه آمد و مقر حکومتی خود را آن جا قرار داد.


همراه پدر در جنگ صفین

 

حادثه صفین رویداد تلخی است که موجب شکست حکومت امام علی (ع) گردید و او را چنان به اندوه کشید که آرزوی رخت بربستن از دنیا کرد و نیز آثار زشت همین واقعه پر نیرنگ صفین بود که امام حسن (ع) را وادار به قبول صلح کرد. این تلخ‌کامی‌ها، زاییده نفاق و سرکشی و پستی سپاه عراق بود که حتی یک بار به فرمان پیشوایش گردن ننهاد.


امیرالمومنین علی (ع) در طول چند ماهی که در کوفه بودند به تنظیم امور و تعیین وظیفه استانداران و نامه نگاری برای معاویه و یاغیان دیگری که نزد او رفته و شام را پایگاه خود قرار داده بودند سرگرم بود.


زمانی که ظاهرا در این دوران چند ماهه ی اقامت امام در کوفه است، عده‌ای از مردم کوفه درباره امام حسن (ع) طعنه زده، گفتند: وی از سخن گفتن و احتجاج عاجز و ناتوان است و سعی کردند نعوذبالله امام را یک جوان ناتوان و بی دست و پا معرفی کنند.


هنگامی که این خبر به گوش امیرالمومنین علی (ع) رسید، فرزندش امام حسن (ع) را خواست و سخن آن مردم را به اطلاع او رساند. امام حسن (ع) عرض کرد: من در حضور شما نمی‌توانم سخن بگویم.
حضرت فرمود: من از نظر تو دور می‌شوم و تو مردم را دعوت کن و برای ایشان سخن بگو.


امام حسن (ع) مردم را دعوت نمود و چون جمع شدند سخنرانی بلیغی کرد به طوری که صدای گریه مردم بلند شد، آن گاه فرمودند: ای مردم! از پروردگار خود عقل و خرد گیرید که به راستی خدای عزوجل آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید. نژادی که بعض آنان از بعض دیگرند. و خداوند شنوا و داناست. ماییم از نژاد آدم و خاندان نوح و برگزیده ابراهیم و دودمان اسماعیل و ماییم از خانواده محمد (ص). ما در میان شما همانند آسمان بلند و زمین گسترده و خورشید تابنده و شجره زیتونه‌ایم که نه شرقی و نه غربی، و زیتون آن درخت مبارک گشته است که پیغمبر (ص) ریشه آن، علی (ع) شاخه آن و ما به خدا سوگند میوه این درخت هستیم، که هر کس به شاخه‌ای از شاخه‌های آن چنگ زند نجات یابد و هر کس از آن تخلف ورزد به سوی دوزخ در افتاده است.


در این هنگام امام علی (ع) در حالی که ردای او به زمین کشیده می‌شد از پشت مردم بیرون آمد و بر فراز منبر رفت و میان دو دیده امام حسن (ع) را بوسید و فرمود: ای پسر رسول خدا (ص) حجت خود را بر این مردم ثابت و محکم کردی و فرمانبرداری و اطاعت خود را بر ایشان واجب ساختی، پس وای بر آن کس که با تو به مخالفت برخیزد.


امام علی (ع) آنچه در توان داشت برای بسیج سپاه به کار برد و مردم را به جنگ با معاویه برانگیخت، و گروهی از بزرگان عراق را که از جنگ جمل کناره گیری کرده بودند سرزنش نمود. از جمله بزرگان کوفه که به علت کناره‌گیری از جمل پشیمان شده بود سلیمان بن صرد خزاعی، بود که امام او را به این جهت سرزنش کرد و به او فرمودند: به شک افتادی و منتظر ماندی و بازگشتی، در صورتی که بیش از هر کس به تو اطمینان داشتم و گمان می‌کردم که بیش از هر کس به یاری من می‌شتابی! پس چرا از یاری خاندان پیامبر (ص) باز نشستی و چه چیز تو را از یاری من بازداشت؟


سلیمان پوزش خواست و به حال شرمساری گفت: ای امیر مومنان به گذشته‌ها باز نگرد و مرا از آنچه گذشته شرمگین مفرما. به دوستی من پیشی گیر و در هدایت من اخلاص بورز، آینده نشان خواهد داد که دوست و دشمن تو کیست.


سلیمان خدمت امام حسن (ع) رسید و از خشم و سرزنش امام به او پناه برد. امام حسن (ع) با او به نرمی و مدارا سخن گفت و فرمودند: امام کسی را سرزنش می‌کند که امید یاری از او دارد.
سلیمان عرض کرد: کارهایی در پیش داریم که با مرگ توأم است و شمشیرها به جنبش می‌آید، پس مرا سرزنش نکنید و از راهنمایی‌ام باز نمانید. امام حسن (ع) با نرمخویی و اطمینان به او فرمودند: خدایت بیامرزد، تو در یاری ما بخیل نیستی. سلیمان و دیگر مردم کوفه تحت تأثیر خطابه و سخنان امام حسن (ع) قرار گرفتند و آماده جهاد شدند.


جنگ شروع شد و صف‌ها آراسته گردید. امام علی (ع) فرماندهی جانب راست سپاه را به امام حسن (ع) و برادرش حسین (ع) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقیل سپرد.


روزی معاویه در معرکه جنگ، خواست تا امام حسن (ع) را بیازماید و روی طبع فریب کارانه‌اش به خیال خود او را فریب دهد، به همین منظور عبیدالله بن عمر را که در زمره لشگریان وی بود، خواست و به او گفت: نزد حسن بن علی (ع) برو و او را به خلافت امیدوار کن و وعده‌های دیگری به او بده، شاید بتوانی او را از پدرش جدا کنی و پیش ما بیاوری!


عبیدالله به میدان آمده و حضرت مجتبی (ع) را طلبید و گفت: سخن و حاجتی با تو دارم.
چون آن بزرگوار پیش آمد و پیشنهاد او را شنید، با تندی پاسخ او را داد و در پایان به او فرمود: گویا تو را می‌نگرم که امروز یا فردا کشته خواهی شد به راستی که شیطان این حال را برای تو آرایش کرده و فریب داده تا خود را معطر ساخته و جایگاهت را زنان اهل شام ببینند و به زودی خدایت بر زمین افکند و کشته‌ات را به صورت روی خاک اندازد.

 

عبیدالله که این سخنان را از سبط رسول گرامی اسلام (ص) شنید، سرافکنده و ناامید به سوی معاویه بازگشت و معاویه برای دلداری او گفت: آری او پسر پدرش علی (ع) است.


گویند: به خدا سوگند که آن روز هنوز به پایان نرسیده بود که عبیدالله از لشگر شام بیرون آمد و به دست مردی از قبیله همدان به قتل رسید و آن مرد همدانی برای آن که مقتول خود را گم نکند نیزه اش را در چشم او فرو برد و او را بر زمین دوخت و پای آن مقتول را نیز به اسب خود بست.


وقتی عمار در صفین به شهادت رسید، امام حسن (ع) اندوهناک بر خوابگاه عمار ایستاد و آنچه از زبان پیغمبر (ص) درباره عمار شنیده بود با صدای بلند در برابر سپاهیان بیان داشت، پیامبر (ص) درباره این یار بزرگوارش فرمودند: برای من سایبانی چون سایبان موسی بسازید سپس کاسه‌ای شیر نوشید و گفت: خیری جز خیر آخرت وجود ندارد، و مقداری از آن شیر به عمار نوشانید و فرمود: ای پسر سمیه! گروهی از مردمان سرکش تو را خواهند کشت.


سپس امام حسن (ع) به گفتارش چنین افزود که جدم فرمودند: بهشت در آرزوی دیدار سه نفر است: علی (ع) و سلمان و عمار.


از آن جایی که نبرد صفین از سال 36 تا 38 هجری قمری به طول انجامید، بنابراین امام حسن (ع) از سی و سه سالگی تا اوایل سی و پنج سالگی در جنگ صفین حضوری درخشان داشتند و رشادت هایی چشمگیر از خود نشان دادند./1406/1409/ح

ارسال نظرات