من شهید میشوم، تو اسیر
حجتالاسلام حسین مولاییراد روحانی آزاده و رزمی تبلیغی در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا، به بیان خاطراتی از دوران حضور خود در هشت سال جنگ تحمیلی پرداخت و گفت: پس از زندان بغداد تعدادی از اسیران را از بغداد به سمت موصل حرکت دادند، ابتدا ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند و بعد از آنجا رزمندهها را سوار اتوبوس و آمبولانس کردند، بیشتر بچهها را سوار آمبولانسهایی کردند که سقف هم نداشت، من سوار یک اتوبوس شدم.
در حرکت به موصل جشن و پایکوبی راه انداختند
ماشینها را از میان مردم و از مسیری که برای حرکت ما آماده کرده بودند، عبور دادند؛ جشن و پایکوبی گرفتند و برخی از آنها بیاحترامی میکردند، مخصوصا زنهایشان.
ما را به سمت موصل حرکت دادند؛ برای خود جایی نگه داشتند و غذا خوردند و بازگشتند؛ اما به ما هیچ ندادند، ما خیلی تشنهمان بود از صبح هیچ آب و غذایی نخورده بودیم.
خیلی اصرار کردیم که به ما هم آبی بدهید و ما تشنه هستیم؛ اما رفتند و برای ما دو تا سطل آب صابون آوردند؛ داخل آن هم دو قوطی کهنه و پلاسیده قرار دادند که بچهها از آن آب بخورند؛ آنهایی که صندلی جلو نشسته بودند تا از آن آب نوشیدند به بچهها بلند بلند گفتند که آب نخورید.
من شهید میشوم تو اسیر
نزدیکیهای غروب بود که به موصل رسیدیم؛ پادگانی بزرگ و نگهبانان فراوان که دورتادورش را سیم خاردارکشیده بودند، اول آمار گرفتند و بچهها را کتک زدند، آفتاب داشت پایین میرفت؛ دیدیم هیچ آبی نیست که وضو بگیریم، نمیگذاشتند جایی هم برویم؛ روی همان سیمانها تیمم کردیم و نشسته نماز خواندیم.
پیش از این من ماجرای اسارت خودم را از کسی شنیده بودم؛ درست شب قبل از عملیات بود، بچه محلهمان با ما بود؛ سر حرف را باهم باز کردیم و از هر دری سخن میگفتیم، تا اینکه یکباره گفت: «من شهید میشوم، تو اسیر میشوی» من اصلا محلی به حرفهاش نگذاشتم، بعد گفت: «حالا اگر اسیر شدی یک دفعه نگویی که من طلبه هستم یا بسیجی هستم»، من هم انکار کردم و گفتم تو برای خودت یک چیزی داری میگویی، گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
استخبارات عراق اطلاعات کامل و دقیقی داشت
لحظاتی قبل از شروع عملیات اولین تیری که زدند به همان بچه محلمان اصابت کرد، آن وقت بود که همه چیز را فهمیدم و با خودم گفتم این طفلک همه چیز را به ما گفت، از وقتی هم که اسیر شدم در خانقین و در بغداد و بعد از آن توجه داشتم که طلبه بودنم را لو ندهم، وقتی میپرسیدند، میگفتم که کشاورز هستم و راست هم میگفتم، در کشاورزی مهارت داشتم، پدرم زمین کشاورزی داشت و کمک او میکردیم، با تراکتور زمین را شخم میزدم و... محصول مزرعهمان هم گندم و جو بود.
استخبارات و اطلاعات عراقیها در بغداد اطلاعات کاملی از وضعیت من داشت، حتی در برخی از زندانها اسم روستا و مدرسهام را هم بلد بودند، روستایی را که صد متر با همدان فاصله داشت و در یکی از بخشهای کوچک آنجا قرار داشت، از دقیق بودن اطلاعاتشان همین را بگویم که حتی اسم مدرسه من را میدانستند و به من گفتند که در مدرسه ابوسعید درس میخواندی.
نمازمان را با تیمم میخواندیم
البته بگویم که پیش از این هم با حاج آقای ابوترابی برخورد داشتم، من نمیخواستم به ایشان بگویم که طلبه هستم اما حاج آقا چند تا سؤال از من کرد و فهمید طلبه هستم؛ ایشان خط مشی را به من نشان داد، به من گفت اگر رفتید آنجا با عراقیها درگیر نشوید و سعی کنید با خشونت با آنها برخورد نکنید؛ آرامشتان را حفظ کنید، بچهها باید سالم برگردند به ایران، این توصیههای ایشان در زندانهای مختلف مانند زندان موصل برایم بسیار راهگشا بود.
در زندان موصل بیشتر وقتها نمازمان را با تیمم میخواندیم، جا هم برای نشستن نبود؛ یک وعده غذا بهمان میدادند، آن هم عراقیها به ما مهلت نمیدادند، در یکی از همین روزها در اوایل ورودمان به موصل نوبت بازجویی من شد؛ پیش از بازجویی یک جعبهای که در آن قرآن میگذاشتند برای قسم دادن در نظر گرفته بودند؛ حالا نمیدانم قرآن داخلش بود یا نبود؛ هر کس که برای بازجویی میرفت میگفتند که به این قرآن قسم بخورید که راست بگویید، بچه شیعهها هم حرمت قرآن را نگاه میداشتند و به قسمشان عمل میکردند اما من قسم خوردم اما به قسمم پایبند نبودم.
قسم خوردم اما اطلاعات غلط دادم
بازجو از من خواست که اطلاعات بدهم، به مترجم فارسی گفتم که بگو آب بیاورند تا هرچه خواستند بهشان بگویم، یکی دوتا کاسه آب گرم آوردند و در آن تشنگی خیلی بهم چسبید؛ بعد هم سؤال کرد که چند نفر بودید و فرماندهتان کی بود، در چه عملیاتی شرکت کردید و سؤالهایی از این قبیل؛ هر چی او سؤال کرد، من دروغ جواب دادم.
اما بیخبر بودم که بچههای پیش از من که غالب آنها کم و سن و سال بودند؛ همه را درست گفته بودند آنها هم تا فهمیدند که من دروغ میگویم شروع کردند به تعریف کردن که فرماندهتان ضیایی بود و عملیات در فلان جا انجام شد، تعدادتان هم 300 نفر بود، از دستم خیلی عصبانی شدند؛ من را آوردند بیرون و هفت هشت تایی ریختند سرم و گفتند آب گرفتی و خوردی اما اطلاعات غلط دادی؛ آنان به طور مفصل من را شکنجه کردند./914/ت302/ن