تصویر و سخنرانی امام روح امید را در اسرا زنده میکرد
حجتالاسلام مهدی نکوئی سامانی، از روحانیون رزمی تبلیغی در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخته است.
دشمن گرای سنگر نگهبانی را گرفت
در عملیات کربلای 5، لشکر ما مأموریت نگهداری خط کنار اروند رود، مقابل پتروشیمی بصره را بر عهده داشت. در همان شب اولی که در خط مقدم حضور داشتیم، چهار نفر از فرماندهان گردان لشکر 57 حضرت ابوالفضل شهید شدند.
من هم دوست دارم شهید بشوم وهم دوست ندارم
چند ساعت قبل همان فرماندهی که با من شوخی میکرد و میگفت حاج آقا من هم دوست دارم شهید بشوم وهم دوست ندارم، وظیفه من چیست؟ به او گفتم چرا دوست نداری؟ گفت: به خاطر مادرم که مرا خیلی دوست دارد و قبل از عملیات موفق نشدم برای بار آخر او را ببینم. ماندم چه بگویم. گفتم با شهادت هیچ چیز را از دست نمیدهی. که در نهایت در همان شب اول بعد از 10 دقیقه که تازه به خط مقدم رسیدیم، او به همراه سه نفر از فرماندهان گردانهای دیگر شهید شد.
چند شب که در خط مقدم بودیم، بیشتر افراد گردان ما شهید شدند و حدود 30 نفر بیشتر نمانده بود. و به همین دلیل مجبور بودیم به جای یک بار ، در هر شبانه روز سه بار به نوبت نگهبانی بدهیم.
به جای آب نفت خورده بود
در یکی از شبهای عملیات کربلای 5 که نیروهای جدیدی به ما ملحق شده بودند که چند نفر از این نیروها نگهبانی میدادند و من هم آن شب پاسبخش بودم. آن شب نوبت من نبود و من به جای یکی از دوستان که حالش خوب نبود و به جای آب نفت خورده بود، نگهبانی میدادم.
یکی از این نیروهای جدید، در حال نگهبانی سیگار روشن کرده بود و من رفتم به او تذکر بدهم. به خاطر قرمزی نور سیگار دشمن گرای خاکریز ما را گرفت و خمپارهای در پشت خاکریز منفجر شد و چند تا ترکش به من اصابت کرد، من از بالای خاکریز افتادم توی گودالی که پای خاکریز بود.
ترکش به اطراف قلب و اطراف پایم برخورد کرد، من به بسیجی تازه وارد گفتم: دیدی برادر سیگارت کار دستمان داد. بلند شدم و رفتم همان رزمنده ای که نفت خورده بود را بیدار کردم و به او گفتم: خودت باید پاسبخش باشی، قسمت ما نبود امشب نگهبانی بدهیم . در هر صورت چون شب بود و وسیلهای هم برای انتقال ما از خط به بیمارستان نبود ، فقط امداد گر زخمهایم را بست و تا صبح درد و بیخوابی کشیدم. تا فردا صبح که ما را به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند.
اسیر شدن به دست عراقیها
در سال 67 در لشکر 27 محمدرسولالله(ص) حضور داشتم و در عملیات بیتالمقدس7 که برای باز پسگیری شلمچه انجام شد، شرکت کردم.
در روز فردای عملیات ، مقاومت نیروهای دشمن تا بعد از ظهر ادامه داشت. ما جزو گردانی بودیم که قرار بود، دشمن را سرگرم کنیم. گویا هدف اصلی عملیات ضربه زدن و انهدام نیروهای دشمن بود. اما این موضوع را به ما نگفته بودند. در میانه عملیات ناگهان متوجه شدیم که از تمام جهات به طرف ما تیر شلیک میشود.
دشمن کاملاً ما را محاصره کرده بود، مقاومت بسیاری کردیم و حدود سیصد نفر از نیروهای گردان ما شهید شدند. آنجا بود که یک ترکش خمپاره به گردنم برخورد کرد، و عراقیها بالای سر ما آمدند.
البته ما قبل از این که حلقه محاصره تنگ تر بشود، با فرماندهان لشگر از طریق بیسیم درخواست کمک و شکستن محاصره را کردیم، که گفتند: صلاح نیست، دوباره نیرو وارد عملیات بشود، چون شکستن محاصره چند لشکر دشمن به این راحتیها نبود. عاقبت ما با فرمانده گروهان و 13 نفر از بچهها که همه زخمی بودند به اسارت افتادیم.
در آن لحظه من نارنجکی هنوز داشتم، قصد داشتم همین که عراقیها به نزدیک ما رسیدند، آن را پرتاب کنم که فرمانده گروهان گفت: اگر این کار را بکنی بچهها را به رگبار میبندند، این کار را نکن.
سرانجام در غروب غمبار آن روز سرنوشتمان را به دست خدا سپردیم. و اسارت را هم بخشی از تداوم جهاد و مقامت شمردیم.
لطفاً آنتن را بچرخان!
زمانی که در اسارت بودیم. اسرا در چند تا آسایشگاه بزرگ مستقر بودند. تلویزیون آنجا نوبتی بود و هر هفته یکبار نوبت ما میشد. ما دلمان میخواست تلویزیون ایران را بگیریم. اما تا عراقی ها کشیک میدادند این کار ممکن نبود. ما برای دیدن شبکههای ایران نقشه کشیده بودیم. به این صورت که به نگهبان عراقی میگفتیم، ما شبکه کردستان عراق را دوست داریم نگاه کنیم. و از او میخواستیم آنتن را طوری تنظیم کند که بشود، کردستان عراق را گرفت. و چون کردستان هم مرز ایران است و تلویزیون ایران را هم میشد گرفت.
نگهبان عراقی هم آنتن را میچرخاند. وقتی که یقین پیدا می کردیم دیگر تلویزیون ایران را میتوان گرفت. میگفتیم: «خوبه خوبه ، شُکراً». بعد که نگهبان عراقی از آسایشگاه دور میشد اخبار ایران و سخنرانی امام را میگرفتیم. این کار، روح امید و نشاط را در اسرا به وجود میآورد./914/ت301/ن