۲۶ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۵
کد خبر: ۱۳۸۸۵۳
خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (11)؛

با وضو وارد شوید

خبرگزاری رسا ـ یکی از روحانیان رزمی تبلیغی در دفتر خاطراتش نوشت: وقتی در جاده شلمچه می‌رفتیم تابلوهای متعددی که حاکی از عظمت، شجاعت، دیانت، اخوت و عطوفت رزمندگان است، دیده می‌شد. جملاتی همچون «رزمنده خسته نباشی»، «دلاور لبخند بزن»، «تا کربلا راهی نیستم»، «یا زیارت یا شهادت»، «ما همه سرباز تو ایم خمینی»، «با وضو وارد شوید».
با وضو وارد شويد

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور، مدیر مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در جبهه شلمچه در سال 65 است.


وی که بیش از 20ماه در جبهه‌های حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:


سال 65 بود که بار دیگر به جبهه جنوب اعزام شدم، این بار مأموریت من در لشکر انصارالحسین (ع) که مربوط به استان همدان است، بود. این لشکر نیز بچه های باصفایی داشت؛ مقر لشکر بین شوشتر و دزفول بود.


وقتی سؤال کردم که کجا هستید؟ و آن‌ها گفتند که بین شوشتر و دزفول، نگران شدم که چرا قبول کردم. قرار نیست من به جایی بروم که بوی جنگ ندارد، اما در جواب گفتند که همین روزها یک گردان ما به شلمچه می‌رود و در نتیجه مقداری تسلی پیدا کردم.


شلمچه مشهد هزاران شهید در راه خدا
چند روزی در پادگان ماندیم و خبر رسید که گردان روح الله عازم خط مقدم، آن هم در شلمچه است، من هم خودم را آماده حرکت کردم، گردان به سوی آبادان حرکت کرد.


در آنجا مقر گردان مستقر شد و نیروها به نوبت گروهان هم عازم خط می‌شدند، من هم با گروهان اولی عازم شدم، فرمانده گردان برادر میرزایی بود، به من گفت تو در آبادان بمان و مواظب نیروهای آبادان باش.


اما من ضمن قبول، اصرار به آمدن به خط کردم، او هم مخالفت نکرد.


وارد شلمچه شدیم، آنجا حال و هوای دیگری داشت، زیرا که مشهد هزاران شهید راه خدا بود.


«با وضو وارد شوید»
وقتی در جاده شلمچه می‌رفتیم تابلوهای متعددی که حاکی از عظمت، شجاعت، دیانت، اخوت و عطوفت رزمندگان است، دیده می‌شد.


جملاتی از این قبیل:«رزمنده خسته نباشی»، «دلاور لبخند بزن»، «تا کربلا راهی نیستم»، «یا زیارت یا شهادت»، «ما همه سرباز تو ایم خمینی»، «با وضو وارد شوید».


وقتی جلوتر رفتیم جای پای شجاعان روزگار را دیدیم، حماسه شکوهمند دلیران را دیدیم، رفته رفته عظمت عملیات کربلا مشاهده می‌شد، وقتی به کانال ماهی رسیدیم و موانع خورشیدی و میادین وسیع مین و سیم خاردار و ده‌ها موانع دیگر را دیدیم، به قدرت اسلام و عظمت پیروان قرآن بیشتر پی می‌بردیم.


خونین‌ترین عملیات در طول هشت سال دفاع مقدس
چون میدان نبردی بود که قوی‌ترین نیروهای صدام را به خاک و خون کشیدند؛ میدان نبردی بود که به گارد ریاست جمهوری صدام درس فراموش نشدنی و سختی داد.


جنگ در دروازه های بصره بود، صدام با همه توان به مقابله با اسلام برخاسته و به تعبیر یکی از فرماندهان سپاه، خونین‌ترین عملیات در طول هشت سال دفاع مقدس بود.


وقتی در آن سوی کانال ماهی موانع ویران شده صدامیان را به دست سپاهیان توحید می‌دیدیم، وقتی اجساد پلید و متعفن نوکران شرق و غرب را در گوشه و کنار میدان عملیات می‌دیدیم، وقتی استقامت بی نظیر بسیجی‌های قهرمان را در زیر شدیدترین آتش صدامیان می‌دیدیم، وقتی روحیه‌ی شاداب کمین نشینان در کمین سربازان کفر را در کمینگاه می‌دیدیم، تصویر حقیقی از عملیات کربلای 5 در ذهنمان مجسم می‌شد.


گویا طنین تکبیرشان به گوشمان می‌رسید، گویا زمزمه زاهدانه آنان در دل شب‌های تاریک و آتشین به گوش جانمان می‌رسید، وقتی تحمل تشنگی و گرسنگی آنان را در دل سنگرهای پر خطر می‌دیدیم، وقتی لبخند زیبایشان را بر رخ فرماندهشان می‌دیدیم؛ احساس غرور می‌کردم و بر عمق وفاداریشان پی می‌بردیم.


رفتن به خط با ماشین غذا
بالاخره به سنگر فرماندهی که مقداری عقب‌تر از خط مقدم بود رسیدیم، چند ساعتی را در آنجا ماندم، توپ‌های دور برد عراق همه اطراف را می‌کوبید، منتظر بودم که ماشین غذا برگردد و هنگام رفتن به خط مرا هم ببرد.

ساعت تقریباً چهار بعد از ظهر به سوی خط مقدم حرکت کردم، عراق همواره جاده را زیر آتش قرار داده بود. ماشین با آخرین سرعت در حرکت بود، راننده تند تند می‌گفت محکم بچسب مبادا بیرون پرتاب شوی.


بعد از ده دقیقه کنار بچه‌ها رسیدیم، آنجا دیگر جای جلسه نبود آتش دشمن امان نمی‌داد وقتی داخل سنگرها بودیم، دشمن آن‌چنان خمپاره می‌زد که زمین می‌لرزید، گاهی خمپاره به پشت سنگر یعنی بالای سنگر اصابت می‌کرد اما همان بالا منفجر می‌شد، اما برادران خم به ابرو نمی‎آوردند.

سی متر تا عراق
برادری بود به نام عطایی که من با او صمیمی بودم، امدادگر بود، اما آنچنان شجاع و دلیر بود که انگار اصلاً خوفی نداشت. در سخت‌ترین شرایط مجروح را به دوش خود می‌گذاشت و تا کنار آمبولانس می‌برد.


در جلو چندین کمین داشتیم روز روشن مرا به کمین‌ها ‌برد؛ می‌گفت حال که می‌رویم پس مقداری تدارکات هم برایشان ببریم اصلاً خستگی در وجودش نبود اصلاً ترس بر او مفهوم نداشت، او به جای چندین نیرو کار می‌کرد.


بالاخره رفتیم و به کمین رسیدیم حدود سی متر با عراق فاصله داشتیم در کمین بچه‌ها منتظر حرکت دشمن بودند اصلاً خواب برای آن‌ها معنی نداشت.


فکر نمی‌کردیم که شما به کمین هم بیایید
با دیدن من بسیار خوشحال شدند، می‌گفتند خوش آمدی، ما فکر نمی‌کردیم که شما به کمین هم بیایید مقداری برایشان صحبت کردم، آن‌ها می‌گفتند که جدا به ما روحیه دادی اما حقیقت این بود که حسن ظن آن‌ها بود و الا روحیه‌ آن‌ها بسیار عالی‌تر از من بود، آنان نیازی به سخنان من نداشتند چون آن‌ها افرادی بودند که بهترین جوانان شهر به شمار می‌رفتند و الا به آنجا نمی‌آمدند همانند بسیاری که رنگ جبهه را ندیدند.


همچنین کمین دیگری بود که به آنجا هم رفتیم در آنجا من احساس آرامش خاصی داشتم که در هیچ مورد از موارد زندگی‌ام نبود. ارزش آن مکان‎ها را خیلی می‌دانستم؛ که همه دنیا به یک روز آنجا نمی‌ارزد می‌دانستم که وجود در آنجا به چه مفهوم است البته این شناخت‌ها را امام و رهبر به همه ما داده بودند و الا همان بودیم که بودیم./995/ت302/ن

ارسال نظرات