مصلحت امور انسان به دست خداست
به گزارش خبرگزاری رسا، آیت الله روح الله قرهی در بیست و چهارمین جلسه شرح دعای ابوحمزه ثمالی با تأکید بر اینکه مصلحت امور انسان به دست خداست تصریح کرد: امّا اگر انسان نداند که مصلحت امور انسان به دست خداست، همیشه نسبت به پروردگار عالم طلبکار است. چون نمیداند و یقین به این ندارد که پروردگار عالم مصلحت او را میخواهد. مگر میشود تو ربّ من باشی، «بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ»، «لَا رَبَّ لِی»، بعد مصلحت من را نخواهی؟! من میدانم، «لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» فقط تویی و هیچ کس ربّ من نیست إلّا تو، پس حالا که تو ربّ منی، تو مصلحت من را میخواهی و اصرار بیجای من دلالت بر این است که من یقین ندارم که تو ربّ منی. یقین ندارم مصلحتاندیشتر از تو کسی نیست. تو بهترین مصلحتاندیش عالمی.
بیست و چهارمین جلسه شرح دعای ابوحمزه ثمالی توسط آیت الله قرهی در پی می آید:
«وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَوَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ»
مرحله درک تمام حقایق عالم
آنچه که انسان را به مقام بالای عرفان و معرفت میرساند، یقین است. وقتی انسان به آن مقام یقین رسید؛ یعنی درحقیقت در اوج معرفت است.
یقین نشان میدهد که انسان در آن مرحله اعلی درک حقایق است و همه حقایق برای او معلوم و مشهود است، یعنی چیزی نیست در عالم که از دید اهل یقین پنهان باشد و این فرمایش مولیالموالی(ع) که فرمودند: «لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً» اگر پردهها بالا برود، به یقین من مولیالموالی اضافه نمیشود - یعنی من در یقین قرار دارم و همه عالم در تسخیر من است و حقایق آن برای من مکشوف است.
بهترین غنا و توانگری
یقین؛ اوج رسیدن به حقایق، اوج فلاح و اوج توانگری است و همه این نکات در روایات آمده است. از جمله وجود مقدّس پیامبراکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی(ص) میفرمایند: «کَفَى بِالْیَقِینِ غِنًی» بهترین غنا و توانگری، یقین است. کافی است کسی یقین داشته باشد، دیگر بدان او غنی است و همه چیز در اختیار اوست.
عامل رستگاری
برای همین است که وجود مقدّس مولیالموالی(ع) هم میفرمایند: «من أیقن أفلح» هر که یقین داشته باشد، رستگار شده است. با یقین، همه مطالب در اختیار انسان هست؛ چون با یقین میچشد آنچه که دیگران نچشیدند و با یقین، خنکای معارف برای او معلوم میگردد.
مولیالموالی(ع) به تعبیر دیگری میفرمایند: «أَیْقِنْ تُفْلِحْ» یقین پیدا کن، رستگار شو. تا یقین پیدا نکنی، رستگار نمیشوی. اینها نکات بسیار مهمّی است که انسان باید در آن تامّل کند.
بالاترین سعادت
وجود مقدّس مولیالموالی در یک فرمایش بسیار مهم و زیبای دیگری، اینگونه بیان میفرمایند: «مَا أَعْظَمَ سَعَادَةً مَنْ بُوشِرَ قَلْبُهُ بِبَرْدِ الْیَقِین» چه سعادتی بالاتر از این که قلب کسی به واسطه خنکای یقین - بَرد یعنی خنکا و خنک شدن - مطالب را بچشد؛ یعنی به واسطه یقین همه چیز را درک کند.
بهترین مطلب در خانه قلب
انسان باید دنبال این باشد که به مقام یقین برسد. البته در مورد این که یقین چیست، باید مفصّل بحث کرد امّا ما فقط یک مقداری عرض میکنیم که به بحثمان خیلی طولانی نشود. علی ایّ حال اینقدر این یقین مهم است که مولیالموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب(ع) بارها فرمودند: «وَ اسْأَلُوا اللَّهَ الْیَقِینَ وَ ارْغَبُوا إِلَیْهِ فِی الْعَافِیَةِ» یقین و عافیت را از پروردگار عالم مسئلت و طلب کنید، «وَ خَیْرُ مَا دَارَ فِی الْقَلْبِ الْیَقِین» بهترین چیزی که در خانه قلب هست، یقین است.
کسی که یقین به مولا نداشته باشد؛ در آخر مقابل مولا می ایستد!
پروردگار عالم هرکس را به یقین مزیّن کند، همه چیز را در اختیارش داده است. اگر عالم و آدم برگردند و متغیّر شوند، او متغیّر نمیشود، چون حال خوش اهل یقین این است که به دیگران نگاه نمیکنند، بلکه به آن یقین قلبی خودشان نگاه میکنند.
همیشه هم هر جایی به مسلمین ضربه زده شده، برای کسانی است که اهل یقین نیستند. خوارج را نگاه کنید، کارشان به جایی رسید که مثل ابنملجمی که در دامن خود امیرالمؤمنین(ع) رشد کرده بود، ایشان را به شهادت رساند.
وقتی انسان یقین نداشته باشد، اوّلاً نسبت به فرمان مولا إنقلت میآورد که چرا قرآن به نی شد. از آن طرف مجدّداً إنقلت میآورند که چرا حکمیّت را پذیرفتید و کار به جایی میرسد که نعوذبالله، نستجیربالله امام را به عنوان یک فاسد در جامعه میبینند و پناه به ذات حضرت حقّ ایشان را با معاویه و عمروعاص یکسان میکنند. میگویند: این سه نفر عامل فساد در اسلام هستند و قرار میبندند که به تعبیر خودشان این سه نفر را که عامل فساد هستند، از بین ببرند.
چرا اینگونه شدند؟ مگر اینها با امیرالمؤمنین(ع) نبودند؟! مگر نور هدایت امیرالمؤمنین(ع) نمیتواند هدایتگر باشد؟! بله، امّا زمینه میخواهد. یک زمینه این است که انسان در بستر گناه نباشد که ابنملجم را آن قطّامه بیچاره کرد. و زمینه دیگر این است که انسان اهل یقین باشد؛ یعنی بداند که هرچه امیرالمؤمنین(ع) بیان میفرمایند، جز خیر و صلاح نیست.
آیا ما اهل یقین هستیم؟ من این را بارها عرض کردم، اگر جدّی آقاجانمان امام زمان(عج) بیایند و به من قرهی بیان کنند: آقا! اصلاًً تو باید از اینجا بروی؛ بساط خود را جمع کن و به فلان جا برو؛ میگویم: آقا! من تازه اینجا آمدم و ... . یا اگر بگویند: آقا! خانهات را همین الآن خالی کن، با آنجا کار داریم، ما میگوییم: آقا! ما فکر میکردیم امام زمان(عج) بیاید، تازه به تعبیر عوامالنّاسی یک چیزی به ما میماسد، حالا دارید ما را از خانهمان هم بیرون میکنید؟! و ...، اینها همه دلالت بر این است که انسان در مقام یقین نیست.
آنها که یک موقعی در سپاه امیرالمؤمنین(ع) بودند و بعد به امیرالمؤمنین(ع) دشنام دادند، برای این بود که در مقام یقین نبودند. تاریخ ابنملجم را بخوانید. در ابتدا به ظاهر یک آدم فاسق فاجر آنچنانی نبود امّا کارش به جایی میرسد که اشقیالأشقیاء (شقیترین شقیها) میشود و شما در شب قدر او را لعن میکنید و میگویید: «اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ» - که این در شب نوزدهم وارد است – لذا ابنملجم در دامن امیرالمؤمنین(ع) بود امّا کارش به اینجا کشیده شد؛ چون اگر کسی یقین به مولا نداشته باشد، آخر در مقابل مولا میایستد!
یقین خیلی مهم است. آنها که یقین به نظام نداشتند، در مقابل نظام ایستادند. آنها که یقین به امام راحل نداشتند، در مقابل امام راحل ایستادند. البته بعضی مثل منافقین از اوّل قبول نداشتند و یک چهره فریبندهای برای خود درست کرده بودند امّا آنها که یقین نداشتند، در ابتدا همراه بودند ولی بعد در مقابل نظام ایستادند! در هر مطلبی همینطور است. اگر یقین نداشته باشی، تمام است.
ذکر حقیقی و یقینی
وجود مقدّس زینالعابدین، سیّدالسّاجدین، امامالعارفین، آقا علیّبنالحسین(ع) در این فراز به زیبایی تبیین فرمودند: «وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ» عامل آن معرفت بالا این یقین من هست؛ «وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» که هیچ پرورش دهندهای غیر از تو وجود ندارد، «وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ». اگر انسان با یقین به این برسد، فرق میکند با این که فقط لقلقه زبان باشد.
تمام اولیاء به ما این توصیه را کردند که سعی کنید اذکار و هر مسئلهای لقلقه زبانتان نشود، بلکه حتّی ذکر باید از قلب به زبان جاری شود. شما یک ذکری را فقط به زبان میگویید، امّا یک ذکری هم از قلب میآید و به زبان جاری میشود. آن که درون قلب نباشد، لقلقه زبان است. امّا آن که از قلب نشأت بگیرد، پایدار است و به عنوان ذکر حقیقی و ذکر یقینی است.
یقین نداشتن و طلبکار شدن از خدا
پس انسان باید این مقام یقین را داشته باشد تا بفهمد و إلّا اگر به یقین نرسد، صددرصد یک جایی لنگ میزند. اگر انسان به این یقین نداشت که همین خواندن پروردگار عالم و همین اجازه سخن گفتن با پروردگار عالم، خودش دعا و احابت است؛ طلبکارانه با پروردگار عالم رفتار میکند. آنوقت آنجایی که مصلحتش نیست پروردگار عالم این کار را برایش انجام دهد، اصرار دارد که حتماً این انجام شود و وقتی میبیند انجام نمیشود، نسبت به ذوالجلال و الاکرام، نسبت به دعا و نسبت به اجابت بدبین میشود. بعد میگوید: پس کجا بیان کرد: «اُدْعُونی أَسْتَجِبْ لَکُمْ»؟! من که اجابتی نمیبینم!
لذا وقتی انسان نداند که خود این دعا و همین که اجازه سخن به او داده است، اجابت است؛ منکر همه چیز میشود و بدبین خواهد شد.
چرا برخی اصرار بیجا در دعای خدا دارند؟
همه چیز به دست خداست، مصلحت انسان را فقط او میداند، لذا انسان باید امور خودش را به دست خدا بسپارد و بگوید: «أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِباد»؛ یعنی بگوید: مصلحت من، همه در دست توست، هر چه تو میدانی.
امّا اگر انسان این را نداند، همیشه نسبت به پروردگار عالم طلبکار است. چون نمیداند و یقین به این ندارد که پروردگار عالم مصلحت او را میخواهد. مگر میشود تو ربّ من باشی، «بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ»، «لَا رَبَّ لِی»، بعد مصلحت من را نخواهی؟! من میدانم، «لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» فقط تویی و هیچ کس ربّ من نیست إلّا تو، پس حالا که تو ربّ منی، تو مصلحت من را میخواهی و اصرار بیجای من دلالت بر این است که من یقین ندارم که تو ربّ منی. یقین ندارم مصلحتاندیشتر از تو کسی نیست. تو بهترین مصلحتاندیش عالمی.
خدا در قرآن میفرماید: «عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً» ای بسا شما از یک مطلبی کراهت دارید، خوشتان نمیآید و میگویید: نه، من این را نمیخواهم، «وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ» که آن برای شما خیر است. «وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً» شاید به یک چیزی هم خیلی علاقه دارید و دائم دستتان را بالا میبرید و میگویید: خدا! حتماً باید این دعایم مستجاب شود، در حالی که آن برای شما شرّ است، «وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ».
اوج معرفت
پس آنچه که انسان را میرساند به این که بداند همه چیز به ید پروردگار عالم است، یقین است. در این فراز حضرت میخواهند همین را بیان بفرمایند. میفرمایند: اگر گفتم: «وَ بِدُعَائِکَ تَوَسُّلِی مِنْ غَیْرِ اسْتِحْقَاقٍ لِاسْتِمَاعِکَ مِنِّی وَ لَا اسْتِیجَابٍ لِعَفْوِکَ عَنِّی» ولی گفتم: «بَلْ لِثِقَتِی بِکَرَمِکَ» این کرم تو ثقه من هستاین ثقه را از کجا به دست آوردم؟ این باب معرفتی است که من میدانم تو صادق الوعد هستی «وَ سُکُونِی إِلَى صِدْقِ وَعْدِکَ» و همه اینها به این خاطر است که به توحید به تو ایمان دارم، «وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ» و به این ایمانم پناه میبرم. حال، دلیل این پناه بردن به ایمانم هم، همان یقین است، «وَ یَقَینی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی».
لذا اوج معرفت، یقین است. من یقین دارم که تو مصلحت من را میخواهی، پس نباید اصرار کنم. اگر اصرار بیجا کنم «وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ»، این اصرار بیجا به جای این که به من خیر برساند، شر میرساند. من که تا جلوی پای خودم را بیشتر نمیبینم، آن هم اگر ببینم. آنچه انسان را به افق اعلی میرساند، معرفت الله تبارک و تعالی است که ذوالجلال و الاکرام مصلحت ما را میداند و این به وجود نمیآید إلّا به یقین!
چگونه می توان به «پسندم آنچه را جانان پسندد» رسید؟
پس من یقین دارم هر چه تو عنایت میکنی، حتماً صلاح من است؛ چون «و اللّه علیمٌ حکیمٌ». مگر میشود آن که علیم و حیکم است، برای انسان مطلب و مقدّری را در عالم رقم بزند که خلاف مصلحت و علم و حکمت باشد؟! هیهات! ذوالجلال و الاکرام هرچه رقم بزند، خیر است.
پس آنوقت است که بیان میکنند: پسندم آنچه را جانان پسندد. منتها این باید با مقام یقین حاصل شود. وقتی مقام یقین حاصل نشد، انسان به تعبیری یک جایی کم میآورد.
تا کجا حامی امام زمانیم
در مثال مناقشه نیست، بعضی از اولیاء الهی میفرمودند: اینهایی را که مدام ادّعا میکنند ما به شما عشق و محبّت داریم و دائم میگویند: اصلاً هرچه شما بفرمایید، تمام است و ...؛ امتحان کنید. برای این که بخواهید امتحان کنید، بگویید: آقا! مگر شما نمیگویی هرچه من مصلحت بدانم، همان است؛ حالا من میگویم: این شغل به درد شما نمیخورد، شما از این شغل بیرون بیا. مثلاً این دارالتّجارهای که شما دارید، به درد شما نمیخورد، از آن دست بکش؛ بعد ببینید چه کار میکند.
اگر کسی با یقین جلو نیامده باشد، میگوید: دیگر بنا نشد با این چیزها بازی کنید، تا اینجا با هم رفیق بودیم، از اینجا به بعد دیگر دارید پا در کفشمان میکنید و معاملهمان نمیشود. شما یک حرفهایی زده بودید، ما خوشمان آمده بود. ما هم حالا یک چیزی گفتیم که ما مریدیم و ارادت داریم و هرچه شما بفرمایید، امّا حقیقتش که این نیست.
حالا اولیاء این را تمثیل میزنند و میگویند: ببینید آیا ما نسبت به امام زمان(روحی له الفداء) اینطور هستیم یا خیر؟ اگر جدّاً آقاجان آمدند و به ما که مثلاً تاجر بزرگی هستیم، گفتند: آقا! همه بساطتان را بگذارید و بفرمایید در یک خانه شصت متری زندگی کنید، چه میگوییم؟ میگوییم: این اصلاً نستجیربالله، نعوذبالله امام نیست، این عدالت را متوجّه نیست. اصلاً از کجا معلوم که امام هستی؟! یک معجزه بیاور.
یعنی تا مصلحت ظاهری ما از بین برود، آن موقع به وجود مقدّس آقاجانمان هم مدّعی میشویم که معجزه بیاور تا من بفهمم تو امام هستی! کدام امامی آمده امور مردم را از دستش بگیرد؟! ما شنیدیم آقا میآید دنیا گلستان میشود، تازه شما میخواهی بیایی بگیری؟! یعنی چه؟!
امتحان مدّعیِ بی یقین
لذا اولیاء الهی، بزرگان و اعاظم ما به این حرفهایی که بعضیها میزنند که مثلاً آقا من مریدم، زندگیام مال شماست آقا شما امر بفرمایید چنین و چنان میکنم و ...، نه دلخوش میکردند و نه میکنند. چون میدانند واقعاً این حرفها چرند است، لذا فوقش میگویند: آقا! موفّق باشید، شما محبّت دارید، خدا بر توفیقاتتان بیفزاید، ممنون از این لطف شما امّا میدانند که ته اینها چیزی درنمیآید؛ چون با یقین گفته نمیشود و کافی است یک امتحان کند.
آیتالله مولوی قندهاری(ره) فرمودند: یکی از مریدان مرحوم آیتالله شیخ احمد رشتی(ره) خیلی مدّعی بود که چنین و چنان است. آقا به او گفت: این شالیزار شما امسال هرچه که داد، مال ما باشد. گفت: چشم. آقا گفت: من هم سعی میکنم یک مقدارش را به شما بدهم تا زندگیتان بچرخد و همین کار را کرد و یک مقدارش را داد زندگیاش چرخید. سال دیگر مجدّد گفت: محصول شالیزار را به ما بده. او هم داد و اصلاً سؤال نمیکرد که آقا! شما کجا میبرید و کجا خرج میکنید و ... .
منتها سال سوم یک مقداری «الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذی یُوَسْوِسُ فی صُدُورِ النَّاس» (حالا همسر یا کس دیگری) روی او کار کرد و به او گفت: معلوم است اینها را چه کار میکند؟ نکند اینها را ای خودش ذخیره کند. به هر حال شیاطین وسوسه میکنند.
لذا آن شخص در سال سوم گفت: آقا! میتوانم یک سؤالی کنم؟! آقا فرمود: بفرمایید. گفت: شما وقتی این اموال را به فقراء میدهید، اسم ما را که نمیآورید. آقا فرمود: خیر، اصلاً نمیگویم که مال شما است. من میگویم: خودم میدهم و ارتباطی به شما ندارد. شما به من بخشیدی و من خودم میدهم.
یک مقدار به آن شخص برخورد که آقا اینقدر به صراحت گفت: خیر، اصلاً اسم شما را نمیآورم امّا گفت: بله، من هم میخواستم بگویم من راضی نیستم یک موقع اسم من را بیاورید. آقا هم گفتند: اصلاً نیازی نیست اسم شما را بیاورم، میگویم: مال خودم است.
یک روز دیگر گفت: حالا آقا اینها را که میدهید، چیزی کم ندارند که ما یک مقدار دیگر کمک کنیم. آقا فهمید موضوع چیست، فهمید که او تصوّر میکند نعوذبالله، نستجیربالله خود آقا میخورد. لذا فرمود: چرا یک مقدار کم داریم، بیا من تو را درب خانههای آنها ببرم، بعد از آنها سؤال میکنیم و شما آن کمبودهایشان را بدهید.
این بار با هم به درب خانهها رفتند، امّا به درب خانه یکی که رسیدند، آقا به آنها گفت: من اینقدر بیشتر نمیتوانم - باز هم نگفت مال این است - حالا شما اگر کمبودی دارید، بگویید، این آقا آمده که اگر یک چیزی بتواند، کمک کند. البته به اندازه من نمیتواند به شما کمک کند، من الآن بیشتر به شما کمک میکنم ولی او هم میخواهد یک کمکی بکند.
این شخص خودخوری میکرد که من دارم میدهم، آقا دارد از خودش مایه میگذارد! عجب آدم رندی است، ما داریم میدهیم این به نام خودش تمام میکند! ما مرید چه شیخی شدیم؟!
آیتالله آشیخ احمد رشتی(ره) وقتی داشتند برمیگشتند، به تعبیر خودمانی گفتند: ببین من خر نیستم، میدانم تو برای چه میآیی، تو فکر کردی این را من برای خودم برمیدارم، بعد دیدم حرص و جوش میخوری که چرا اسمی از تو نمیبرم؟ تو برای خدا دادی یا به خاطر ما دادی؟! تو یقین به ما داشتی یا نداشتی؟! من میخواستم به تو بگویم: اینقدر ادّعا نکن، اینقدر لاف نزن که من مرید تو هستم. حالا برو درب خانه یکی از همانهایی که رفته بودیم. گفت: نمیوم. آقا گفت: به تو میگویم برو، در بزن و سؤال کن: اینها را چه کسی آورده؟ او هم رفت، به او گفتند: اینها را آشیخ احمد رشتی(ره) میآورد، منتها میگفت: اینها مال یک تاجری به نام آمیرزا مهدی لنگرودی است، او به شما محبّت کرده و من فقط واسطهام.
امّا چرا آنجا نگفت؟ برای این که خواست ببیند این چطوری عمل میکند، هی در درون خودش بالا و پایین میپرد که چطور آقا از خودش مایه میگذارد و میگوید: اینها مال من است و بعد هم میگوید: این آقا به اندازه من نمیتواند به شما کمک کند امّا حالا میخواهد یک کمکی بکند و ... یعنی آقا مخصوصاً اینطور گفت.
لذا یقین این است که انسان به آنجا برسد که بداند همه چیز در دست حضرت حجّت(روحی له الفداء) است و پروردگار عالم مصلحت او را میخواهد؛ پس دیگر به تعبیری گیر مابقی آن نباشد. ا اولیاء ین تمثیل را میزنند که بیان کنند مقام یقین چطور است که دیگر به دنبال مابقی نباشد که خدایا! چه مصلحتی در کار است؟!
یقین حضرت ابراهیم(ع)
ما واقعاً قائل به این هستیم که پروردگار عالم مصلحت انسان را میطلبد یا قائل نیستیم؟ اگر قائل هستیم، چرا بگوییم این چه مصلحتی است؟! مثل ما، مثل حضرت ابراهیم(ع) میشود که فقط برای یک بار گفت: «کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى» چطور مردگان را زنده میکنی؟ خداوند بیان کرد: مگر به ما ایمان نداری؟ گفت: بله «وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبی» ولی برای اطمینان قلبم میگویم. پروردگار عالم هم گفت: این چهار پرنده را بگیر، با هم بکوبان، هر کدام را یک جا بگذار، بعد بگو: کلاغ، کلاغ میآید. بگو: قناری، قناری میآید و ... .
امّا دارد بعد از آن حضرت ابرهیم(ع) خجل بود از این که چرا چنین مطلبی بیان کرده و از آنجا به بعد حتّی به خوابش هم اعتماد کرد. لذا حضرت اسماعیل(ع) را در ذبحگاه برد که ذبیحالله را ذبح کند. انصافاً حضرت ابراهیم(ع) خبر هم نداشت که قرار است قوچی بیاید ولی چون خدا میخواهد، گفت: چشم امّا دیگر نعوذبالله، نستجیربالله در دلش نگفت: تو چه خدای قاتلی هستی؟! ما یک عمر دنبال کاکل زری میگشتیم، دعوای ساره و هاجر را تحمّل کردیم، این همه هجرت و زحمت و دردسر کشیدیم، حالا این پسر رشد کرده، میگویی: ذبحش کن؟! یعنی چه با دست خودم سرش را ببرم؟! مگر خدا قاتل است؟! این چه حکمتی است که بیان میکنی؟! الآن معمّا حل شده، آسان شده، الآن من و شما میدانیم آن امتحان بود، قوچی میآید و ... امّا حضرت ابراهیم(ع) خبر نداشت ولی با این حال، با یقین جلو رفت. الآن یکی از آداب حجّ همین است که گوسفندی ذبح کنیم.
یقین و تسلیم محض
تمام اینها دلالت بر این است که اگر انسان یقین پیدا کند، خودش را تسلیم محض پروردگار عالم میکند. ابیعبدالله(ع) تسلیم محض خداست. مگر نمیتوانست معجزه کند؟! چرا میتوانست امّا اینها فقط آنجایی که نیاز است معجزه کنند، معجزه میکنند. حضرات معصومین(ع) تسلیم محض خدایند. آنجایی که باید در شعب ابیطالب حضرت خدیجه(س) به شهادت برسند، تسلیمند.
یادمان نرود یک عدّه از همان کسانی که مسلمان شده بودند، إنقلت میآوردند و میگفتند: چرا خدا آیات جهاد نمیفرستد؟ امّا یک عدّه هم بعداً که آیات جهاد آمد، میگفتند: چرا اینقدر جنگ است؟!
یقین خیلی مهم است. مگر همه اهل یقین هستند؟! اطرافیان امام(ره) گاهی به امام(ره) اعتقاد نداشتند، امام(ره) فرمودند: نگویید جنگ جنگ تا پیروزی، بلکه بگویید: جنگ جنگ تا رفع کل فتنه که آیه قرآن است «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ» امّا اینقدر گفتند و گفتند که آقا اینطور است و آنطور است و هواپیما را زدند و شیمیایی زدند و همه میمیریم و ... که امام(ره) مجبور شدند جام زهر را بنوشند! اهل یقین در کنار ایشان، کم بود. اصلاً همانهایی که کنار امام(ره) بودند، باعث شدند امام(ره) جام زهر را بنوشند. همین اطرافیان اهل یقین نیستند.
حالا إنشاءالله به فضل الهی در جلسات آینده در مورد این که چطور این یقین را به دست بیاوریم، یک مقداری عرض میکنیم که خیلی از بحثمان خارج نشویم./958/د102/ع