صبر امیرمؤمنان بر مصائب حضرت زهرا معجزه بود
حجت الاسلام سید رضی موسوی شکوری، امام جمعه و رییس حوزه علمیه خوی در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا با تسلیت 3 جمادی الثانی، سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) اظهار داشت: در بیان فضایل آن بزرگوار میتوان به فرمایش امام عسکری (ع) اکتفا کرد که میفرماید «ما(ائمه) حجت های خدا بر مردم هستیم، مادرم فاطمه(س) حجت خدا بر ما هستند.»
وی با تأکید بر این که عموم مسلمانان، مسلمانی خود را مدیون زحمات و فداکاریهای پدر، شوهر، فرزندان و خود حضرت زهرا(س) هستند، تصریح کرد: ضرورت دارد مردم متعهد ایران اسلامی در اظهار ارادت و اخلاص به ساحت مقدس آن بزرگوار در ایام فاطمیه نهایت تلاش و کوشش را داشته باشند.
امام جمعه خوی در ادامه با اشاره به زندگی کوتاه و غم بار حضرت زهرا(س) بعد از رحلت رسولخدا(ص) اذعان داشت: مرحوم کلینی از امام صادق (ع) نقل میکند: «حضرت زهرا(س) پس از رسولخدا (ص) 75 روز زنده ماند در حالی که اندوهی سخت برای پدرش او را فرا گرفته بود و جبرئیل پیش او می آمد و تسلیت میگفت.»
صبر امیرمؤمنان(ع) بر مصائب حضرت زهرا(س) معجزه الهی بود
وی مشاهده ناسپاسی مردم در برابر زحمات رسولخدا(ص)، فراموش شدن زحمات امیرمؤمنان (ع) برای تقویت اسلام، مشاهده غصب خلافت از طرف اصحاب سقیفه و سکوت مرگبار مردم، مشاهده توهین به امیرمؤمنان (ع) در جریان اخذ بیعت و همچنین بی حرمتی به ساحت مقدس خود در جریان حمله به منزل و آتش زدن درب را از جمله مصائب تنها یادگار نبی خدا (ص) برشمرد.
رییس حوزه های علمیه خوی با تأکید بر صبر فوق العاده امیرمؤمنان(ع) در تحمل مصائب وارده بر حضرت زهرا(س) اظهار داشت: از ابن ابی الحدید نقل شده :« وَ اَمّا حِلْمُهُ یَکادُ یَکُونُ مُعْجِزَةً باید گفت صبر او (حضرت علی) واقعاً معجزه بوده است.»
فقط معصوم می تواند مصائب وارده بر حضرت زهرا(س) را درک کند
وی در تمکیل سخنان خود گفت: وقتی به امیرمؤمنان(ع) گفته شد در شهر انبار نیروهای معاویه از پای زن یهودی خلخال درآوردند به قدری ناراحت شد که فرمود: «اگر مردی این موضوع را بشنود و از غصه بمیرد نباید او را ملامت کرد.» پس می توان گفت صبر آن حضرت در تحمل مصائب وارده بر دختر رسولخدا(ص) معجزه الهی بوده است.
حجت الاسلام شکوری در بخش پایانی سخنان خود با تأکید بر این که هیچکدام از عزاداری ها و زبان حال ها به پای عزاداری امیرمؤمنان (ع) در کنار قبر حضرت زهرا (س) پس از دفن آن حضرت نمیرسد، خاطر نشان کرد: انسان های معمولی و غیر معصوم هر اندازه دارای فضیلت باشند، مقام و مصائب معصوم را به اندازه معصوم درک نمی کنند.
اوج غصه امیرمؤمنان (ع) را می توان در کلامش خطاب به رسولخدا(ص) درک کرد
وی در ترسیم فضای عزاداری امیرمؤمنان(ع) بر حضرت زهرا(س) بیان داشت: آن حضرت در دل شب تنها یادگار رسولخدا (ص) را طبق وصیت خویش و در اوج غربت دفن کرد درحالیکه روضه خوان این مراسم امیرمؤمنان (ع)، مخاطب آن رسولخدا (ص)، فرزندان ایشان، سلمان و ابوذر بودند، لکن متأسفانه مدّت روضه خوانی امیرمؤمنان(ع) و حالی که شنوندگان داشتند به صورت دقیق در تاریخ منعکس نشده است.
رییس حوزه های علمیه خوی با بیان این که اوج غصه امیرمؤمنان (ع) را می توان در وقت وداع، خطاب به رسولخدا(ص) درک کرد که پس از قرائت آیه استرجاع هنگام دفن حضرت زهرا(س) می فرماید: «ای رسولخدا (ص)، دخترت را با ظلم و ستم از من گرفتند، چه بسیار اندوه خروشانی در سینه دارد که راهی به اظهارش نیافت، اگر چیرگی قدرت طلبان نمی بود ... همانند مادر فرزند مرده، بر این مصیبت بزرگ شیون می کردم، در پیش چشم خدا دخترت پنهانی دفن شد، حقش غصب شده و از ارث باز داشته شد.»/938/ت302/ع
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، برحسب اتفاق ، چنددقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب میگفتند... آن آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان کیف چرمی ظاهرا گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرحضار مشغول نماز شد!
شخصا برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد...
بعداز اینکه همه نمازشان خواندند ، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند(بدلیل سنگینی گوش پیرمرد) گفتند:
آقای مهندس، قضیه نماز اول وقت و مرحوم حاج شیخ و رضاخان را برای مجتبی تعریف کنید ... دوستدارم از زبان خود جنابعالی بشنود...
حس کنجکاوی ام تحریک شده بود که بدانم ماجرا ازچه قرارست که، آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند:
مدتی بود که از طرف سردارسپه(از القاب رضاشاه) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان درجاده چالوس شده بودم..،
ازطرفی فرزند دومم که پسربزرگم باشه، مبتلا به سرطان خون شده بود، دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه بودیم.
خانمم یکروز گفت که برای شفای بچه بریم مشهد دست بدامن امام رضا ع بشیم... البته آنموقع من اینحرفهارو قبول نداشتم ولی چون مادربچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم... مشهد که رسیدیم تقریبا آخرشب بود، فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم...
وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد... گفت بریم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه و... بچه را ازمن گرفت و گریه کنان رفت داخل سمت ضریح و....
یک ملای پیر کوچولو توجه منو بخودش جلب کرد...روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند...
هرکس مشکلش را به آن آخوندپیر میگفت و او یا چندعدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکرمیکرد و میرفت.
به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده ای داریم ما... پیرمرد چطور همه را دلخوش میکند ، آنهم با انجیر یا تکه هایی از نبات!
حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که شیخ نگاهی بمن انداخت و بعد با دست اشاره کرد یعنی بروم جلو...
رفتم جلو سلام کردم ... بعداز لحظاتی بمن گفت:
حاضری باهم شرطی بگذاریم؟!
گفتم:
چه شرطی؟... برای چی؟!
شیخ گفت:
قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یکسال تمام نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی!!!
خیلی تعجب کردم... ازکجا میدانست... این چه شرطی بود...
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد که یکسال نماز بخوانم... خلاصه گفتم:
قبوله!
شیخ تکرار کرد:
یکسال نماز اول وقت و سر اذان درمقابل سلامتی اولادت، قبوله؟
بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم:
قبوله آقا
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شده و ازدحام جمعیت درقسمتی از حرم زیاد شد... یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش...
خلاصه بچه خوب خوب شد و منهم از آنموقع طبق قول و قرارم با مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی نمازم را دقیق و سروقت میخواندم.
یکروز محل اجرای تونل مشغول کار بودیم که از همانجا دیدیم سردارسپه بطرف ما میآید... تعداد اتومبیل ها و آژان های اطرافش مشخص بود که رضاشاه آمده... ترس و اضطراب عجیبی همه را گرفت...شوخی نبودکه رضاخان خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد....
مردد بودم برم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید بخوانم که گفتم مردحسابی تو قول دادی، بقول و قرارت پای بند باش... خلاصه وضویی گرفتم و ایستادم به نماز... رکعت سوم بودم که سایه رضاخان را کنارم دیدم... خیلی ترسیده بودم ... اگر عصبانی میشد یا عمل مرا توهین تلقی میکرد کارم تمام بود!
سلام نماز که دادم بلند شدم و دیدم درست پشت سرم ایستاده...
عذرخواهی کردم و گفتم:
قربان درخدمتگذاری حاضرم، شرمنده اگر وقت اعلیحضرت تلف شد و و و و
رضا شاه گفت:
همیشه نماز میخونی مهندس؟
گفتم:
قربان از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز میخوانم، درحرم شرط کردم!
رضا خان نگاهی به یکی از همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم بصورت او زد و گفت:
مردیکه پدرسوخته... کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده ، نماز اول وقت بخونه دزد و عوضی نمیشه...اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این!!!!
بعدها متوجه شدم، زیرآب مرا زده بودند که مهندس چنین است و چنان و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود!!!
از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم!
خاطره از حاج آقا گرایلی