۰۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۷:۱۰
کد خبر: ۷۴۲۵۹۹

راز عاقبت بخیری همه پسران حاج شریف

راز عاقبت بخیری همه پسران حاج شریف
در هفته دفاع مقدس پای خاطرات خانواده‌هایی نشستیم که نه یک شهید که هر کدام چند فرزندشان را تقدیم این آب و خاک کردند و بدون تعارف پرسیدیم بچه هایتان را چطور بزرگ کردید؟رمز و راز عاقبت بخیری بچه‌هایتان چیست؟ این بار خاطرات زندگی پدران شهدا را شخم زدیم تا برسیم به اصل ماجرا.

قدرت‌های دنیا با همه یال و کوپال و تجهیزات شان، هشت سال تمام پشت سر صدام ایستادند اما دست آخرحریف شیرمردان ایران زمین نشدند، حریف جوانانی که تازه پشت لبشان سبز شده بود. جوانانی که خیلی هاشان حتی یک اسلحه را از نزدیک لمس هم نکرده بودند اما مثل رزمنده‌های کهنه کار آه از نهاد بعثی‌ها در آوردند و اینطور شد که ما در دفاع مقدس، ۲۱۳ هزار و ۵۵۵ شهید تقدیم نظام و انقلاب کردیم و یک وجب از خاک وطن را هم از کف ندادیم.

حالا بعد از ۴۴ سال ما ماندیم و این عددها. ما مانده‌ایم و خاطراتی که نباید در ظاهرشان متوقف ماند و فراموش‌شان کرد. باید مرور کرد زندگی شهدا را و پیدا کرد رمز و راز عاقبت بخیری ۲۱۳ هزار جوان شیرپاک خورده را که هر کدام خار چشم دشمن شدند.

به همین بهانه در هفته دفاع مقدس پای خاطرات خانواده‌هایی نشستیم که نه یک شهید که هر کدام چند فرزند تقدیم این آب و خاک کردند و بدون تعارف پرسیدیم این بچه‌ها را چطور بزرگ کردید؟ از پیرمردهای مو سپید کرده پرسیدیم رمز و راز عاقبت بخیری بچه‌هایتان چه بود. این بار از خاطره رشادت و مردانگی شهدای دفاع مقدس گذشتیم و خاطرات زندگی پدران شهدا را شخم زدیم تا برسیم به اصل ماجرا.

حاج «شریف ابراهیمی» پدر شهیدان «حمید و حجت ابراهیمی» از روزهایی می‌گوید که هفت پسر قد و نیم قد هر روز با او راهی صابون پزخانه می‌شدند و حاج «قاسم نیکوحرف» هم خاطره شب‌هایی را مرور می‌کند که اصغر و محمد تقی و محمود، شش دانگ حواسشان را جمع می‌کردند برای شنیدن قصه‌های حاج بابا و الحق خاطرات حاج بابا شنیدنیست و راز عاقبت بخیری شهیدان «اصغر، محمد تقی و محمود نیکو حرف» در همین خاطره‌ها نهفته است.


شهید ان حمید و حجت ابراهیمی

روایت اول:

*پسران حاج شریف؛ کارگران صابون پزخانه

بابا، بار و بندیلش را بست و آماده رفتن شد. هر روز بین پسرها دعوا می‌شد و سکینه خانم از پسشان بر نمی‌آمد. ماشالله یکی دو تا که نبودند. ۷پسر قد و نیم قد بودند. هر روز بین پسرها دعوا بالا می‌گرفت که کدامشان همراه بابا به صابون پزخانه بروند. این جمله هر روز مادر بود خطاب به پسرها که آخه مگه صابون پز خانه جای بچه هاست؟ حرارت بالای ۴۰ درجه طاقت کارگر را هم می‌برد چه برسد به شما که هنوز بچه اید. این رسم هر روز خانواده ابراهیمی بود. پسرها کمک حال پدر می‌شدند و هر روز یک نفر همراه بابا راهی صابون پزخانه می‌شد.

اما مادر می‌دانست که پسرها در همین صابون پزخانه پشتکار، صبر و جربزه داشتن و معنی عرق جبین و رزق حلال را یاد می گیرند. حاج شریف هم دلش خوش بود به اینکه لقمه حلال و طیب و طاهر بابا و نان کارگری که در همین صابون پزخانه به دست می آورد، نقطه آغاز عاقبت بخیری پسرانش می شود.

*اذان گوی محله

صوت دلنشین حاج شریف به دل اهل محل می‌نشست. صدای آشنا و گیرای او خیلی‌ها را پاگیرمسجد محل و نماز جماعتش کرده بود. ۴۰ سال صبح و ظهر و شب اذان گوی مسجد جوادالائمه در جنوب تهران بود و اعتقادش بر این که صدای اذان مسجد باید آنقدر رسا باشد که به گوش همه برسد. انس و الفت حاج شریف ابراهیمی با خانه خدا پای پسرها را هم به مسجد باز کرد. خاطره حاج شریف ابراهیمی از ساخت مسجد محله شنیدنیست؛

 «سال‌ها قبل عده‌ای از کارخانه داران و متمولان صابون پزخانه شروع به ساختن مسجد در محله‌های محروم و بدون مسجد کردند. من در صابون پزخانه کار می‌کردم و پیشنهاد ساخت مسجد جواد الائمه را به آن‌ها دادم و خلاصه از همان روزی که اولین خشت این مسجد را گذاشتند سعادت همراهی و هم نشینی با مردان خدا را در آن داشتم. اذان گفتن پشت بلند گوی مسجد برایم حکم یک عادت شیرین را داشت. پسرها هم هر روز همراهم می‌آمدند و در مسجد سر اینکه کدامشان مکبر شوند دعوا می‌شد و بالاخره نوبت گذاشتیم برای مکبر شدن. بچه‌ها از همان بچگی به مسجد انس گرفتند. اصلا می‌دانی بابا جان. تربیت بچه‌ها سخت نیست. فقط اینکه اول باید خودت درست باشی. بچه‌ها از همان سن کم باید مسجد محله را جای امنی بدانند؛ با مسجد انس بگیرند. اما شرطش این است که بابای بچه هم اهل خدا و پیغمبرو مسجد باشد.»

*هفت پسرون در جبهه

پسران حاج شریف ابراهیمی چشم و چراغ اهل محل بودند. همسایه‌ها روی عبدالله حساب می‌کردند. جعفر و داوود از آن جوان‌های خوش غیرت بودند. حبیب و مهدی سن و سالی نداشتند و با همان سن کم هم کمک رسان همسایه ها بودند. حجت و حمید هم  که گل سر سبد پسران حاج شریف بودند. جنگ که شروع شد، ساز رفتن به جبهه و میدان رزم در خانواده شریفی کوک شد. خانه خلوت شد و پسرها یکی پس از دیگری عازم شدند. آن سال‌ها دل و جرات حاج شریف و مرحوم سکینه خانم خرامان نقل محفل اهالی محله شده بود. همه به حاج خانم می‌گفتند عبدالله و جعفر و داوود را که به جبهه فرستادی، جلوی حمید و حجت را بگیر و نزار که برن. اما حرف سکینه خرامان یک کلام بود و می‌گفت نمی‌خوام دینی به گردنم بماند. خدای ما هم بزرگ است. پدر و مادر نمی‌دانستند باید دلتنگ کدام پسرشان شوند! برای سلامتی جعفر آیه الکرسی بخوانند! یا دعای نادعلی برای عبدالله نذر کنند دلتنگ داوود پسر بزرگشان باشند یا حمید پسر کوچک که سن و سالی نداشت. با غم حجت چه کنند اگر خاری به پایش برود.

آن روزها سکینه خرامان مادر همه اهل محل بود. مادرانی که جوان‌شان را عازم جبهه کرده بودند دلشان قرص می‌شد با تماشای مادر پسران حاج شریف.


عکس تزیینی است

*وقتی رسید داغ پسرها یکی یکی...

عاقبت از بین همه پسران حاج شریف قرعه عند ربهم یرزقون شدن افتاد به حمید و حجت. حمید و حجت شهید شدند و جعفر جانباز. پیکر حمید را آوردند اما حجت فقود الاثر ماند و حسرت در آغوش کشیدنش برای آخرین بار تا ۱۱ سال بر دل مادر ماند تا اینکه مرحوم سکینه خرامان استخوان‌های پسر رشیدش را بوسه باران کرد.


پدر شهیدان اصغر، محمد تقی و محمود نیکوحرف

روایت دوم:

*قصه‌های شب حاج بابا؛ این قصه رزق حلال

بابا هر شب برای اصغر، محمد تقی و محمود قصه می‌گفت. بچه‌ها عادت کرده بودند به قصه‌های حاج بابا. حاج قاسم یک دفتر شعر هم داشت و بعضی شب‌ها که تب شعر و شاعری‌اش گل می‌کرد، او شعر می‌گفت و پسرها به نوبت شعرها رو توی دفتر می‌نوشتند. بعد از همه برو بیاها کنار دست بابا می‌نشستند برای شنیدن قصه.

حاج بابا بلد بود چطور قاپ ذهن پسرها را بدزدد. چه بگویدو چطور بگوید که پسرها حوصله‌شان سر نرود و خسته نشوند. اگر می‌خواست از نان حلال برای بچه‌ها بگوید با زبان قصه می‌گفت نه با زبان نصیحت. سرگذشت زندگی خودش یک داستان تمام عیار بود و پر از فراز و نشیب. پر از دویدن و تلاش برای به دست آوردن روزی حلال و طیب و طاهر. حاج بابا می‌گفت و پسرها سراپا گوش می‌شدند و حالا حاج قاسم در آستانه ۹۰سالگی هنوز هم حافظه‌اش آنقدر خوب کار می‌کند که ما را ببرد به کودکی. نوجوانی و جوانی اش. امروز ما به جای پسرها می‌نشینیم پای درس زندگی حاج قاسم؛ «۹ سالم بود. زمستان‌ها برای کار به اهواز می‌رفتم و تابستان‌ها برمی گشتم تهران. هر کاری هم که فکرش را بکنید انجام دادم. یک مدتی رفتم کارخانه رنگ رزی، یک مدت شده بودم توت تکان.»

 

*اخراج از مغازه قصابی تا کار در کارخانه دباغی

به اینجای قصه زندگی که می‌رسید بچه‌ها با تعجب به هم نگاه می‌کردند. حاج بابا توت تکان یعنی چی؟ و حاج قاسم برایشان توضیح می‌داد که در کودکی برای به دست آوردن پول حلال چطور خودش را به آب و آتش می‌زده؛ «برای چیدن توت به باغ‌های فرحزاد می‌رفتم. چند نفری بودیم. توت می‌چیدیم و سینی توت را روی سرمان می‌گذاشتیم و می‌آوردیم تا بازار میوه فروش‌ها و یک پولی ازشان می‌گرفتیم.

بعد هم شدم شاگرد قصاب. یک اوستا داشتم از آن مدل‌ها که نه حلال سرش می‌شد نه حرام. قصابی‌اش در خیابان کالج تهران بود. اوستا به من خیلی اطمینان داشت اما من با او نمی‌ساختم. من را مجبور می‌کرد که آشغال گوشت‌ها را به جای دور ریختن چرخ کنم و بریزم قاطی گوشت‌های دیگر و به مردم بفروشیم. اما من این کار را نمی‌کردم. یواشکی آشغال گوشت‌ها را می‌ریختم برای گربه ها. یک روز اوستا فهمید و من را اخراج کرد. یادم می‌آید. اگر کسی پول اضافه بابت خرید گوشت می‌داد و می‌گفت این هم انعامت، پرس و جو می‌کردم تا مطمئن شوم این پول مشکلی ندارد.

بعد از آن در کارخانه دباغی مشغول کار شدم. سه شیفت کار می‌کردم تا از پس خرج و مخارج زندگی بربیایم و خلاصه بعد از چند سال، نتیجه حلال‌خوری و زحمت زیادم را دیدم. مدتی عضو سندیکای کارگران شدم و بعد نماینده کارگران، بعد شدم بازرس بیمارستان‌ها و بعد هم عضو هیات مدیره سندیکای کارگران.» بچه‌ها شش دانگ حواسشان را جمع کرده‌اند برای شنیدن حرف‌های حاج بابا. حاج بابا قصه زندگی خودش را می‌گفت و بچه‌ها درس زندگی می‌گرفتند. حرف‌های حاج بابای اصغر و محمود ومحمد تقی را که می‌شنویم یک حدیث نورانی از امیرالمومنین (ع) در ذهن‌مان قاب می‌بندد که ضِیاءُ القَلبِ مِن أَکْلِ الحَلال؛ صفا و نورانیت قلب، نتیجة لقمه حلال است.

*قصه خیرخواهی حاج قاسم و بی‌بی فاطمه

قصه خیرخواهی حاج قاسم و بی‌بی فاطمه ورد زبان اهالی محله فیروزآبادی بود. از اهالی محله که بپرسید هنوز هم ذکر خیر حاج قاسم نیکو حرف و بی‌بی فاطمه همه جا هست. حاج بابا وارد دهه نود عمرش شده اما هنوز هم خیرخواه همسایه‌ها هست. حجت الاسلام «محمد مرتضوی»؛ مسئول هیات چهارده معصوم از این خیرخواهی خاطره‌های شنیدنی دارد؛ «حاج قاسم درد یتیمی کشیده بود، برای همین یتیم نواز بود. وقتی برادرهایش از دنیا رفتند، یادگار برادرهایش را زیر پر و بال خودش گرفت. محمد تقی و محمود شدند پسرخوانده هایش. نه فقط هوای یتیمان برادرانش را داشت که حواسش به بچه یتیم‌های محله‌شان هم بود. به هر دری می‌زد تا برای دختران یتیم و نیازمند محله جهیزیه جور کند. برای پسرهایی که بابا نداشتند خواستگاری می‌رفت. برایشان بزرگی می‌کرد. اگر می‌فهمید زن و شوهری با هم اختلاف دارند و در آستانه جدایی‌اند همه تلاشش را می‌کرد و نمی‌گذاشت خانه و زندگی‌شان از هم بپاشد.

نتیجه سال‌ها عمر با عزت، رزق حلال و پاک دستی شد سه جوان شیرپاک خورده که هر سه با هم راهی جبهه شدند. هر سه شهید شدند و نامشان تا ابد جاودانه خواهد ماند. حاج قاسم نیکوحرف را همه به عنوان پدر سه شهید می‌شناسند و خیلی‌ها نمی‌دانند که محمد تقی و محمود پسران واقعی حاج بابا نبودند و او پدرخوانده‌شان بود.


پیامبر گرامی اسلام(ص):کسی که خوراکش طیّب و طاهر باشد دلی با صفا و چشمانی گریان (ترس از خدا) خواهد داشت و مانعی برای اجابت دعای او نخواهد بود.

*یک جرعه از این معنی گفتیم و همین باشد

حسن ختام گزارش ما جملاتی است از عالم ربانی، مرحوم نراقی در کتاب معراج السعاده و تلنگری است برای همه پدران و مادران. عالم ربانی مرحوم نراقی در کتاب معراج السعاده می‌نویسد:« دلی که از لقمه حرام روئیده باشد، کجا و قابلیت انوار عالم قدس کجا؟ و نطفه‌ای که از مال حرام هم رسیده باشد به مرتبةرفیع انس با پروردگار چه کار؟ چگونه پرتو عالم نور به دلی تابد که غذای حرام آن را تاریک کرده و کی پاکیزگی و صفا برای نفسی حاصل می‌شود که کثافات مال شبهه‌ناک آنرا آلوده و چرک‌آلود نموده باشد؟»

«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: مَن اَکلَ مِنَ الحَلالِ صَفا قَلبُهُ وَ دَمَعَتْ عَیناهُ وَ لَم یَکُنْ لِدَعوَتِهِ حِجابٌ. کسی که خوراکش طیّب و طاهر باشد دلی با صفا و چشمانی گریان (ترس از خدا) خواهد داشت و مانعی برای اجابت دعای او نخواهد بود. (حاشیة اَلشهاب فی‌الحِکَم والآداب، ص ۵۳)

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات