۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۹
کد خبر: ۷۳۳۶۵۱

روایتی جذاب از امر به معروفی که خیلی‌ها را محجبه کرد

روایتی جذاب از امر به معروفی که خیلی‌ها را محجبه کرد
او برخلاف من و خیلی‌ها، برای معرفی حجاب، دنبال ترساندن با آتش جهنم نیست و اتفاقا بر عکسِ من، به عزیزانی که حجابشان کامل نیست فقط و فقط یک جمله می‌گوید: «لطفا به خاطر ترس از آتش جهنم حجاب نکنید!»

سال آخر دبیرستان بود. من و دوستانم همگی در آزمون ورودی دانشگاه قبول شده بودیم، البته هر کداممان یک دانشگاه! می‌خواستیم دور هم باشیم؛ درست مثل همه‌ی سال آخری‌های دبیرستان که فکر می‌کنند بعد از این دورهمی، تا ابد با هم خواهند بود اما کم کم آن‌قدر درگیر درس و دوستان جدید و راه‌های عجیب و غریب برای بزرگ شدن شدیم که از آن روز فقط همان چند خاطره برایمان باقی ماند. یکی از آن خاطره‌ها ماجرای سوال دوستم از من بود. وقتی که دورهمی‌مان تمام شد، همه برگشتند خانه‌هایشان و ما چهار نفری که با هم هم‌مسیر بودیم تاکسی گرفتیم. با اینکه هشتِ شب بود اما هوای اهواز به شکل کلافه کننده‌ای گرم بود. یکی از ما جلو نشست و من و دو تا از دوستانم صندلی عقب نشسته بودیم. یکی از دوستانم که شانه به شانه من بود و می‌دید چطور از شدت گرما گُر گرفته‌ام شیشه را پایین کشید و گفت: «حنان! تو واقعا گرمت نیست با این همه لباس؟!»

مانتوی تابستانی آستین کوتاه و کفش صندل پوشیده بود؛ با یک شال نخی نازک که چرخیدن هوا بین موهایش را به خوبی پوشش می‌داد. هوا برای هر دوی ما گرم بود اما من با چادر و روسری‌ای که سفت دور سرم بسته بودم کباب شده بودم و خشکیِ لباس‌ها و سرخ نشدن گونه‌ها و عرق نکردن پیشانی‌ دوستم نشان می‌داد، خنک‌تر است. آن لحظه برخلاف شوخ‌طبعی‌ام، خیلی جدی اما طوری که راننده نشنود زیر گوشش گفتم: «چرا اتفاقا! خیلی هم گرممه! اما اینجا گرمم بشه خیلی بهتر از تحمل گرمای آتیش جهنمه!»

چرا حجاب ؟

دوستم چیزی نگفت و دوباره با شوخی و خنده و نیش‌های تا بناگوش باز و دست‌های بین زمین و هوا آویزان، از هم خداحافظی کردیم اما حالا که به آن جوابم فکر می‌کنم می‌بینم در برابر آن سوالِ ساده‌ی دوستم این‌قدرها هم نیازی به این حالت تدافعی نبود. بعد از آن جوابِ نیش‌دارم، دوستم محجبه نشد چون این جوابِ واقعی آن سوال نبود. شاید اگر من خیلی منطقی دلیلم را برای انتخاب حجاب برایش توضیح می‌دادم و می‌گفتم که «حتی اگه مسلمون هم نبودم باز خودمو با چیزی شبیه چادر می‌پوشوندم چون دوست دارم آدما قبل از اینکه منو با ابعاد و زیبایی‌های بدنم بسنجن روحمو ببینن!» او مشتاق که نه اما حداقل برای تجربه حجاب کنجکاو می‌شد؛ ولی من چه کردم؟ جوابی را انتخاب کردم که جواب خودم نبود و مثل بعضی معلم‌های بداخلاق دینی طوری چزاندمش که او سال‌ها بعد، برای همیشه از حجابِ آدم‌های از ترسِ جهنم، پوشیده شده، خداحافظی کرد!

از آن امر به معروف ناقص و دست و پا شکسته‌ام چند سالی گذشت و هیچ امر به معروف و نهی از منکری چنگی به دلم نمی‌زد تا اینکه با منیژه خانمِ ربیعی آشنا شدم. بانویی که برخلاف من و خیلی‌ها، برای معرفی حجاب، دنبال ترساندن با آتش جهنم نیست و اتفاقا بر عکسِ من، به عزیزانی که حجابشان کامل نیست فقط و فقط یک جمله می‌گوید: «لطفا به خاطر ترس از آتش جهنم حجاب نکنید!» منیژه خانم و دختران گروهش با لبخند جلو می‌آیند و با محبت به آغوش می‌کشند آن هم بی آنکه نه حرفی از زور باشد و نه حتی التماس؛ آن‌ها فقط و فقط اگر دل عزیزانی که حجابشان کامل نیست خواست، راهی را که فکر می‌کنند زیبا و درست است نشان‌شان می‌دهند و انتخاب بقیه راه را با خودشان گذاشته‌اند.

امر به معروفِ هول هولکی

می‌نشینم کنارش و از امر به معروف هول هولکی سال آخر دبیرستانم برایش می‌گویم؛ منیژه خانم با خنده بغلم می‌کند و می‌گوید: «می‌دانی حنان جان، دست خودمان که نیست؛ گاهی اوقات می‌خواهیم ابرو را درست کنیم می‌زنیم چشم طرف را کور می‌کنیم. امر به معروف و نهی از منکر حوصله می‌خواهد. صبر می‌خواهد. حرف‌های شیرین و قشنگ می‌خواهد. و یک لبخند مهربان. راستش من که کاره‌ای نیستم اما ای کاش یک بار پای صحبت خانم ظاهری بنشینی، کانال دختران چادری و پویش فرشتگان سرزمین من ایده خودش بود؛ گفت از همه شهرستان‌ها و استان‌های ایران دور هم جمع شویم و به خواهرهایمان محبت کنیم؛ همین.»

_یعنی شما از عزیزانی که حجابشان کامل نیست نمی‌خواهید باحجاب شوند؟

سر تکان می‌دهد: «نه. قرار نیست یک شاخه گل تقدیم کنیم و بعدش بگوییم «خانوم! روسری‌تو جلو بکش‌!» مگر منکر و نکیریم؟! ما با لبخند جلو می‌رویم؛ درست مثل خواهری که آمده دیدن خواهرش؛ دیدی وقتی عزیزی به خانه‌ات می‌آید چطور به استقبالش می‌دوی؟ ما هم همین‌طوریم. با لبخند جلو می‌رویم و روسری‌ها و گیره‌ها را نشانشان می‌دهیم. می‌گوییم اگر دوست داشته باشند مهمان غرفه‌مان شوند تا حجاب را تجربه کنند و به خودشان نگاهی توی آینه بیندازند. فقط و فقط یک چالش است. نه زور و اجبار داریم و نه حتی التماس.»

حجاب واقعی یا جوگیر؟

_ و قبول می‌کنند؟

دوباره می‌خندد: «این‌طور نیست که همه خوش‌شان بیاید و قبول کنند اما اگر بگویم آن‌قدری جمعیتِ تست حجاب زیاد می‌شود که صف می‌بندند، باورت می‌شود؟ گاهی اوقات حتی خودمان هم تعجب می‌کنیم. یادم می‌آید یک بار خانمی مهمان غرفه‌مان شد که هیچ حجابی نداشت؛ یعنی حتی شال یا روسری دور گردن یا همراهش هم نبود اما با دیدن‌مان دلش خواسته بود حجاب را تجربه کند و ببیند وقتی روسری را تا می‌زند و موهایش پوشیده می‌شود چه شکلی است. دخترها هم نه نگفتند و برایش سنگ تمام گذاشتند. تمام هدیه‌ها از جیب خود دخترهاست؛ هرکس هرچقدر دارد کمک می‌دهد. دخترها یکی از روسری‌های هدیه را روی سرش بستند و یک گیره خوشگل هم برایش گذاشتند. واقعا شبیه ماه شد. ما توی غرفه آینه هم گذاشته‌ایم. هی می‌رفت و می‌آمد و با تعجب و ذوق به خودش نگاه می‌کرد. اصلا انگار یک آدم دیگر شده بود.»

_ یک چیزی بگویم ناراحت نمی‌شوید؟

اخم می‌کند و جلوی قفسه‌ کتاب‌ها دستی به پهلویش می‌زند: «نه حنان جان؛ ناراحت چرا؟! راحتِ راحت باش.»

_ با حرف‌های شما و عکس و فیلم‌هایی که دیدم احساس می‌کنم تصمیم‌شان برای محجبه شدن گذری‌ست؛ یعنی یک جور در عملِ انجام شده قرار گرفتن. شاید درست نباشد این‌طور عامیانه بگویم اما فکر می‌کنم جوگیر می‌شوند!

بیشتر اخم می‌کند: «شاید روزهای اول من هم مثل تو فکر می‌کردم اما واقعا این‌طور نیست. وقتی روسری را روی سر خواهرهایمان می‌بندیم و به خودشان توی آینه نگاه می‌کنند خیلی هیجان‌زده می‌شوند. مدام بغل‌مان می‌کنند و دل‌شان می‌خواهد از حس‌شان نسبت به این تجربه بگویند اما ما اجازه نمی‌دهیم. می‌گویم شما برو و با همین حجاب به مسیری که می‌خواستی بروی ادامه بده اما بعدها اگر هنوز دوستش داشتی و دلت خواست، از احساست برایمان بگو. آیدی می‌دهیم بهشان و شاید باز هم باورت نشود اما چند روز بعد، چند هفته بعد و حتی چند ماه بعد، کلی عکس محجبه برایمان می‌فرستند و از تجربه‌شان می‌گویند. اما داشتیم هم خواهر عزیزی که با هم حرف زدیم، روسری را پوشیده، خودش را توی آینه نگاه هم کرده اما حجاب را قبول نکرده؛ ما اذیتش نمی‌کنیم، هدیه را هم پس نمی‌گیریم، اتفاقا بغلش می‌کنیم و می‌گوییم «خیلی خوش اومدی عزیزم.» دشمن که نیستیم. همه فرزند آدم و حوا و خواهرهای همیم.»

قول به امام حسین (ع)

_ خواهری بوده که محجبه شدنش خیلی توی ذهنتان مانده باشد؟

انگشت‌هایش را توی هم گره می‌کند و توی فکر می‌رود: «راستش آن‌قدر خاطرات شیرین زیاد است که واقعا حیفم می‌آید همه‌شان را نگویم. خب ما توی پاساژها، پارک‌ها، مترو، فرودگاه و خیلی جاها می‌رویم. هر بازخوردی را هم ممکن است ببینیم دیگر، اما یک شب، خانم جوان خوش سیمایی با همسرش از کنار غرفه ما رد شدند؛ یکی از دخترها جلو رفت و پیشنهاد داد که روسری‌اش را حجابی ببندند و خودش را توی آینه ببیند. من نگاهش می‌کردم. اول خیلی دو دل بود، حتی همسرش دستش را کشید تا بروند اما یک لحظه که چشمش به پرچم حرم آقا گره خورد انگار پاهایش سست شد. آمد داخل غرفه و دخترها روسری‌اش را حجابی بستند. یک نگاه به خودش توی آینه انداخت و یک نگاه به همسرش. دوباره یک نگاه توی آینه و یک نگاه به همسرش. بعد با اطمینان گفت: «می‌خوام محجبه شم» خدا را گواه می‌گیرم، همسرش آن‌قدر خوشحال شد که فقط تشکر می‌کرد. آن خانم هم همان‌جا با امام حسین (ع) عهد بست که دیگر حتی یک تار مویش هم بیرون نباشد.

می‌بینی؟ ما واقعا کاری نکردیم. همه و همه‌اش فقط یک پیشنهاد بود برای بستن روسری اما خدا که بخواهد، نور توی دل بنده‌هایش روشن می‌شود. ما فقط باید یاد بگیریم که حرف حق را قشنگ بزنیم. یک وقت‌هایی چیزی باطل است اما آن‌قدر با جمله‌های خوب، بزک و دوزکش می‌کنند که فکر می‌کنی حق است و گاهی چیزی حق است اما آن‌قدر بد گفته می‌شود که فکر می‌کنی باطل است. خود آقا امام حسین (ع) وقتی که به سمت کربلا رهسپار بود فرمود برای امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح جامعه‌ای رفته که به تباهی کشیده شده اما با وجود این شرایط وقتی به آنجا رسیدند نه شمشیر کشیدند و نه سر کسی را بریدند، بلکه وقتی دیدند سپاه حر که اول دشمن‌شان بود، تشنه‌ است فرمودند آب به این‌ جماعت برسانند؛ خب این امر به معروف است. یا وقتی شمر آمد جلوی خیمه حضرت عباس (س) و اولاد ام البنین (ع) را به سبب نسبت دور، صدا زد، سیدالشهدا (ع) می‌دانستند این شخص تا ساعاتی دیگر قاتل‌شان می‌شود اما باز هم گفتند جوابش را بدهید. خب همه‌ این‌ها امر به معروف است و نهی از منکر؛ ما باید یاد بگیریم. باید دست همدیگر را بگیریم. وگرنه همه‌ بلدند بزنند توی سر بقیه و تهدید کنند که اگر این کار را نکنی توی آتش جهنم می‌سوزی.»

 

با خنده به شانه‌اش می‌زنم: «امر به معروفم را به رخم کشیدی منیژه خانم؟»

می‌خندد و سرم را می‌بوسد: «نه حنان جان. اما می‌گویم ای کاش قبل از باز کردن درِ جهنم، بهشت را به همدیگر نشان بدهیم. قبول نداری امر به معروف و نهی از منکر این‌طور قشنگ‌تر است؟» برای کمک کنار دخترها می‌ایستم تا هدیه‌ها را آماده کنیم. حق با منیژه خانم است. «هَلِ الدّینُ إلَّا الحُبُّ؟» آیا دین، جز محبّت و دوستی است؟ به طرفش برمی‌گردم و برایش دست تکان می‌دهم: «راست می‌گویی منیژه خانم! به خدا که امر به معروف و نهی از منکر، این‌طور بهتر است.»

 

 

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات