زیرپوست بند نسوان تبریز
کتایون حمیدی: اذان موذنزاده پیچید تو کل سالن، همهشان با چادرهای رنگی و گلدار نشسته بودند دور سفره افطاری؛ از آن طرف سفره لیوان چایی را به طرفم تعارف کرد: بخور مهمان جان! به هر چیزی هم که تو سفره دستات نمیرسد، بگو من بهت بدم، ما اینجا مهمان روزهدار را گشنه به خانهشان نمیفرستیم.
"خودتان هم میل کنید، روزه بودید"! دوباره از حلوای زعفرونی خوشمزه تعارف میکند: اینجا نه و میل ندارم نداریم، باید از همه چی بخوری! نعمت خدا هستند.
اینجا بند زنان زندان تبریز است
این اولین بارم بود که به بند نسوان میرفتم، یعنی چند دفعهای به زندان تبریز رفته بودم ولی اینکه بروم داخل و میهمان افطاریشان شوم و بعدش هم کنار یکدیگر بنشینیم و قرآن روی سر بگذاریم، حتی قدِ تصوراتم هم نبود.
خُب اگر بخواهم دست خیالتان را بگیرم و ببرمتان به بند نسوان باید بگویم که چشمهایتان را میبندید و تصور میکنید که جلوی درب آهنی بزرگ زندان واقع در بلوار ۲۹ بهمن هستید و از چند گیت عبور میکنید و در نهایت میرسید به یک ساختمان شیک دو طبقه به نام نسوان!
همه تصوراتتان از بند و سلول که در فیلمها نشانمان دادهاند را بگذارید کنار و با من بیایید به رنگی رنگیترین بند زندان تبریز!
اصلا از قدیم گفتهاند، خانمها هر جا باشند، به آنجا رنگ میپاشند، حالا فرقی نمیکنه آن خانم یک پزشک متخصص، یا یک خانم خانهدار باشد یا یک زن گرفتار در حبس.
افطاری در بند زنان(نسوان)
دم دمای اذان خودم را به آنجا رساندم و به خاطر همین هول هولکی به همه جا نگاه کردم تا بلکه ثبت کنم تو این حافظه؛ مثلا شیک بود، دو طبقه بود، از همه جایش بوی عطر و تمیزی میآمد، خبری از آن میلههای سلول به سلول سرد و تاریک فیلم و کارتونهای دهه شصتی و هفتادی نبود. همه جا فرشهای یکدست با زیر فرشهایی به رنگ نارنجی بود و یک جورهایی بوی خانه میداد.
زیر لبی سلام کردم و تو اولین جای خالی که دیدم، نشستم! بینشان پچ پچ بود، یعنی پچ پچ در مورد اینکه الاناست اذان را بگه؛ لبهایشان ترک خورده بود، معلوم بود روزهاند.
ثانیههای آخر مانده به اذان، خانم مسنی با چادر آبی ارغوانی از بالای عینک ته استکانیاش نگاهی به جمع کرد و سری تکان داد: دخترها، دعا کنید، این ثانیهها حاجتها رواست! تو هم دختر جان دعا کن، ما رو هم دعا کن.
صدای الله اکبر پیچید، هنوز کسی روزهاش را باز نکرده بود، یکی دستهایش را بالا گرفته بود و داشت با آن بالایی حرف میزد، یکی هم سرش را پایین انداخته و زیر لب داشت یک چیزهایی میگفت؛ قطره اشک راه گرفته روی گونههای خانم جوان با چادر سفید شکوفهدار را هم از آن طرف سفره دیدم.
اما من فقط نشسته بودم یک گوشه! سکوت از میان لبهای نیمه بازم جان گرفته بود؛ دوست داشتم بدانم از خدای خود چه میخواهند؟ آزادیشان یا دوباره یک خانواده شدن؟ شاید هم برگشتن به گذشته؟ مثلا بشوند بچه هشت و خوردهای ساله که تنها دغدغهاش این بود که قاضی را با ق مینویسند یا گ؟
چایی کاکوتی خوش طعم را سر کشیدم و از آن حلوای خوشمزه هم چند تیکهای خوردم! خیلی عجیب بود ما دور هم داشتیم یک رسم مسلمانی را به جا میآوردیم، بدون در نظر گرفتن هیچ چیز! مثلا مسوولشان هم مابینشان نشسته بود و داشت از اینکه فردا خانواده همسرش را برای افطاری به خانهاش دعون کرده ولی هنوز هیچ کاری نکرده است به خانمها میگفت و خانمها هم هرکدام یک راه حل جلوی پایش میگذاشتند، خلاصه مجلس حسابی زنانه بود.
سفره افطار جمع شد و هر کدام به صورت منظم و به حال دو خط موازی در کنار هم نشستند؛ چند نفرشان را میشناختم، حافظ قرآن بودند یعنی در همین زندان حافظ شده بودند! فکرش را بکنید بعضیهاشون حتی سواد خواندن نوشتن نداشتند ولی در زندان حافظ قرآن شده بود.
همین سمیه از قبل میشناختمش، حتی بلد نبود اسماش را روی کاغذ بنویسد، حکماش هم اعدام بود، شاکی خصوصی داشت ولی شاکی وقتی شنید حافظ قرآن شده است، بخشیدش! گفته بود من چطور میتوانم حلقی را که قرآن از آن تلاوت میشود را حلقآویز کنم؟
صدای الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب در بند زندان زنان
روحانی آمد و از احکام و مسائل شرعی گفت، از واجبات یک روزهدار حرف زد، از کارهای مستحبی در شب قدر گفت و آنها هم به دقت گوش میدادند، مثلا بغل دستیام به بازویم زد و نحوه خواندن نماز استغاثه را پرسید؛ انصافا مُردم از خجالت؛ چون نه تنها نمازش را بلد نبودم بلکه حتی نمیدانستم با کدام ت و ث مینویسند و الان هم با سرچ در گوگل املای صحیحش در متن گزارش آوردم.
دعای جوشن کبیر از بلندگوهای نمازخانه پخش است، به هر الغوث الغوث که میرسد، صدا بلندتر میشود، نالهها زیادتر و دستها بالاتر.
به چهره تک به تکشان نگاه میکنم، یکی از خانمها به مسوولشان نزدیک میشود: خانم فلانی، التماس دعا دارم، دعایم کن! به نظرتم خدا صدایم را امشب خواهد شنید؟ خانم مسوول سرش را چند باری به نشانه تائید پایین میآورد و چشمهایش را محکم چند ثانیهای میبندد؛ انگار قوت قلبی میشود برای آن زندانی زن.
به قیافه خانم مسوول زندان خیره شدم، چرا من اصلا به این خانمهای مسوول دقت نکرده بودم! چقدر خواهری میکنند برای همجنسان خود در بند! در خیالم خودم را جای یکی از آنها میگذارم؛ وای نه من اگر این شغل را داشتم حتما که از سختی کارم دق میکردم! نه شاید هم چیزیم نمیشد! انصافا خیلی کار سختی دارند، فکرش را بکن، بالاخره همهمان انسانیم، دل داریم، آدم فرسوده میشود خُب!
اصلا خانم را چه به این شغلها؟ خبرنگاری خودش هم کار با سختی کار زیادیه! خانم باید معلم باشه یا کارمند بانک؛ در این فکر و خیال بودم که خانمی صدایم زد: بیا اینجا، تو دلت پاکه، دعا کن من آمین میگویم. گفتم خواهر جان با ظاهر قضاوت نکنیم ولی خُب خدا به حق این شبهای عزیز جاجت دلت را بدهد! با صدای بلندی آمین گفت و چادرش را روی صورتش کشید و جاری شد اشک روی گونههایش.
تعداد خانمهای زندانی آنقدر هم زیاد نیست، یک چیزی در حدود سی و خوردهای نفر؛ وسط دعای جوشن کبیر به یکی از خانمهای مسوول گفتم، چرا تعداد زندانیان زن کم است؟ بقیه در اتاقهایشان هستند؟ یا خوابند؟ سرش را نزدیک گوشم کرد: تعدادشان همینها است، خیلیهایشان شامل عفو اخیر رهبر معظم انقلاب شدند و رفتند و همینها ماندند که اینها هم شاکی خصوصی دارند.
نسوانیها قرآن بر سر گرفتند و هر کدامشان داشتند یک چیزی زیر لب از خدایشان میخواستند؛ مچاله شدم وقتی مادری را دیدم که عکس دو بچهاش را روی سینهاش گذاشت.
صدای مداح تو همه جای نمازخانه بلند و بلندتر میشد؛ آخ آنجایی که از روضه علی(ع) خواند و همه گفتند آی بالام علی لای لای.