تصویری از زندگی فرزندان شهدا
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، بهناز ضرابیزاده، نویسنده، در تازهترین کتاب خود به مقوله جنگ از دید کودکان و نوجوانان پرداخته است. کتاب «بابای 9 سالگی» که به تازگی از این نویسنده توسط انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشیها شده است، تلاش دارد بخشی از تأثیر جنگ بر خانوادهها را روایت کند.
ضرابیزاده که پیش از این با انتشار آثاری چون «دختر شینا»، «گلستان یازدهم» و «ساجی» چهره شناخته شدهای برای دوستداران ادبیات جنگ تحمیلی است، در کتاب جدید خود نیز به این موضوع پرداخته است. او در این کتاب داستان دختری به نام «زهرا» را روایت میکند که در جشن تکلیف مدرسه متوجه موضوع مهمی میشود؛ موضوعی که زندگی او را تغییر میدهد. نویسنده در واقع در این داستان کوتاه، تصویری از دهه 60 را پیش چشم مخاطب ترسیم کرده و شمهای از زندگی خانوادههای شهدا را روایت کرده است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: صدای بسته شدن در را که شنیدم، فهمیدم بابا رفته. یک دفعه انگار گلویم باد کرد. میخواستم از غصه بترکم، مثل وقتهایی شده بودم که مامان با من قهر میکرد. بلند شدم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم. راستی راستی عمو داشت میرفت. اگر میرفت و شهید میشد، من دیگر هیچ کس را نداشتم. پنجره را باز کردم و صدایش زدم: «بابا... بابایی جون...»
برگشت و نگاهم کرد: «جونِ بابایی جون!»
دوید و آمد و بغلم کرد و بوسیدم. ده بار، صد بار، هزار بار ریش و سبیل زبرش که توی صورتم رفت دیگر دردم نگرفت. صورتش خیس بود. داشت گریه میکرد. اشکهایش را پاک کردم. کف دستم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد، آهسته گفت: «من و پدرت دوقلو بودیم. اون چند دقیقه زودتر از من به دنیا اومد. شاید به همین خاطر همیشه مواظبم بود، مثل برادر بزرگتر، مثل پدر. زرنگ بود، شجاع و نترس. از بچگی توی تموم کارها از من جلوتر بود. عراق که به ایران حمله کرد، با هم رفتیم جبهه. توی یکی از عملیاتها قرار بود برای شناسایی و عملیات بریم توی خاک دشمن. اونجا پُرِ مین و تله بود. صمد به جای من رفت جلو. وقتی خبردار شدم که داشت شهید میشد. کنارش نشستم. دستم رو گرفت و به سختی خندید. گفتم: ‘باز که به خاطر من خودت رو به آب و آتیش زدی! گفت: دیگه تموم شد. حالا دیگه نوبتِ توئه. از این به بعد تو جای من باش؛ برو و بابای بچهام بشو.»
بابا احمد ساکت شده بود. داشت به عکس روی دیوار نگاه میکرد. گفت: «اون عکس من نیست؛ عکسِ بابا صمده.» باورم نمیشد. بابا احمد دستی به ریشش کشید و گفت: «درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی. همه این رو میگفتن.» صدای اذان ظهر که توی حیاط پیچید، یاد حرف مامان افتادم. مانتویم را درآوردم. چشمم به عکس بابا صمد افتاد و بعد به بابا احمد نگاه کردم. باورم نمیشد دو تا بابا این قدر شبیه به هم باشند./826/