روایت فرماندهای که جلوتر از نیروهایش به خط دشمن میزد
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، امروز، 16 شهریور ماه، سالروز شهادت شهید سیدمهدی لاجوردی از فرماندهان دفاع مقدس است؛ شهیدی که پس از گذشت 33 سال از شهادتش هنوز کوچه یا خیابانی به نامش نیست.
تاکنون کتابها و زندگینامههای بسیاری درباره شهدای دوران دفاع مقدس منتشر شده است که موجب شده شهدای این دوران از مهجوریت درآمده و به جامعه معرفی شوند، یکی از این کتابها "روزهای لاجوردی" است که زندگینامه شهید سیدمهدی لاجوردی را به قلم مریم عرفانیان روایت میکند.
«روزهای لاجوردی» بیست و هفتمین کتاب از «مجموعه بیست و هفتیها» است که در قالب زندگینامه مستند و داستانی کوشیده تا به دور از جنس ادبیات آثار مستند، با بیان روان و صمیمی به روایت زندگینامه سردار شهید سیدمهدی لاجوردی از فرماندهان گردان زرهی امام سجاد(ع) لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بپردازد.
روایت داستانی و لحن صمیمی این اثر به مخاطب این امکان را میدهد که با متنی جذاب و خواندنی روبهرو شود و مخاطبان با زندگینامهای به دور از بزرگنمایی،شعارزدگی و خیالپردازی روبهرو خواهند بود.
در معرفی این شهید آمده است: شهید سیدمهدی لاجوردی فرماندهی قاطع و سختکوش بود. در خیلی از عملیاتها جلوتر از نیروهایش به خط دشمن میزد.
سید مهدی با مجموع خصوصیات حسنهای که داشت، از سوی نیروهایش کاملاً به عنوان یک فرمانده پذیرفته شده بود. شهادت سیدمهدی و تعداد دیگری از رزمندهها یک روز قبل از عاشورای سال 66 که مصادف با شهریور بود رخ داد که ایشان از دوکوهه به طرف شلمچه رفته بود. کمی بعد خبر رسید که در سه راهی شهادت گلوله توپی به وسیله نقلیه آنها برخورد کرد. سید مهدی از ناحیه گلو به شدت مجروح شده بود. او را به بیمارستان منتقل کرده بودند که دو روز پس از عاشورا و مصادف با سومین روز شهادت اباعبدالله(ع)، سید مهدی به قافله سالار شهیدان پیوست.
در بخشی از کتاب می خوانیم: در حالی که بغض کرده بود و صدایش میلرزید، گفت: «دایی... دایی مهدی شهید شد!» با این خبر، صدای شیون از خانه پدری سیدمهدی بلندشد. اشرف، در میان اشک و آه به یاد خوابش افتاد. برادرش مهدی سر چهارراه محلهشان ایستاده بود که یک دفعه دو بال بلند کنار بازویش درآمد. بالهای سفیدش از هم باز شد و موج زد و در برابر نگاهش با نور، بالا و بالاتر رفت. آنقدر بالا که در آسمانِ لاجوردی محو شد. فاطمه خانم ساکت بود و بغضش را فرو میخورد.
هیچکدام از بچههایش یادشان نمیآمد او شیون و گریه کرده باشد. سیدمهدی همیشه به مادرش میگفت: «شهادت یک آن هستش. اگه شهید شدم، زینبوار باشی. رفتنمون تو این راه با خدا و بازگشتمون هم با خداست. وقتی میریم، دیگه امیدی نداشته باشین و اگه دوباره برمیگردیم، به خاطر کم سعادتی ماست. شهادت نصیب همه نمیشه. باید سعادت داشته باشی تا تو راه خدا شهید بشی.» فاطمه خانم با یادآوری حرف پسرش، زمزمه کرد:«مهدی امانتی بود که خدا به ما داد و به مرادش رسید.» اکرم به لحظههایی که با مهدی سپری کرده بود، فکرکرد. به او گفته بود: «چقدر میری! حالا نوبت بقیه است دیگه.» صدای او در گوشش زنگ زد: «بذار جنگ تموم بشه و صدام از بین بره تا راه کربلا رو باز کنیم. میخوام ببرمت کربلا.» با این فکر،بین هقهق گریه هایش بلند گفت: «مهدی... مهدی خودش کربلا رفت و منو نبرد.»/826/د102/ق