زاکانی در کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» از حاج عبدالله نوریان میگوید
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» حاوی ۱۰۰روایت ناب از ۳۰ سردار تخریبچی است که با مقدمه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی توسط انتشارات رسول آفتاب به چاپ رسیده است.
این روایات که همه از زندگی جهادی یاران عاشورایی حضرت روح الله بیان شده، سه ویژگی دارد: مستند، کوتاه، جذاب. از همین رو مناسب منابر و روایتگری در زمانهای کوتاه است.
یکی از ۱۰۰ روایت کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» به نقل از «علیرضا زاکانی» فرمانده تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا را بخوانید.
روایت رزمندهای که خدا را میدید
عملیات والفجر ۴ بود، در دشت شیلرِ مریوان. میخواستم یک مین قمقمهای را منفجر کنم، اما نمیتوانستم. نه خنثی میشد، نه منفجر. حاج عبدالله نوریان آمد. گفتم: نمیشه اینو کاری کرد!
گفت: «بسمالله گفتین؟»
گفتم: بله. گفتیم.
خودش بسمالله الرحمن الرحیم گفت. همان کاری را انجام داد که من انجام داده بودم. مین منفجر شد. حاج عبدالله گفت: «شما بگید بسمالله الرحمن الرحیم، کارها درست میشه.»
اهل ذکر بود. یک بار او را در بهشتزهرا، بین قطعه شهدا دیدم. به علت وجود تابلوهای شهدا، او مرا ندید. از لابه لای مزارها عبور میکرد. منقلب شده بود. لاالهالاالله میگفت و میلرزید. پیش خودم گفتم؛ او چه میگوید؟ چه میبیند که اینگونه میلرزد؟!
اهل ادب بود. بنده هیچ جمله بدی از او نشنیدم. اگر میخواست از کسی تعریف کند، میگفت: «بنده خوب خدا.» اگر میخواست از کسی بد بگوید، میگفت: «بنده بد خدا.» ملاکش بندگی خدا بود.
یکبار در کرخه بودم. باران شدیدی میبارید. من هم خیس شده بودم. رفتم چادر، دیدم جایی خالی است. پرسیدم: این جای کیه؟
گفتند: «حاج عبدالله.»
گفتم: بابا اون که فرمانده گردانه، برای خودش جا پیدا میکنه.
جای عبدالله دراز کشیدم و خودم را زدم به خواب. آمد بالای سرم. نگاهی به من کرد و گفت: «علی تویی؟»
بلند شدم تا سر جایش بخوابد. گفت: «نه. بگیر بخواب.»
باران میبارید. زیر باران رفت بیرون. نمیدانم کجا رفت.
بعد از عملیات والفجر ۲، در پادگان ابوذر بودیم. ما را جدا کردند برای خنثی کردن مین. شب تا صبح کار کردیم. وقتی به چادر رسیدیم، عبدالله از شدت خستگی بیهوش شد. یکی از دوستان، دلش میخواست قرآن بخواند. تا قرآن کریم را باز کرد، عبدالله از خواب بیدار شد و گفت: «من به احترام قرآن نمیتونم بخوابم.»
حاج قاسم راننده عبدالله بود. ما به حال حاج قاسم غبطه میخوردیم. گاهی میگفتیم: کِی میشه ما هم راننده عبدالله بشیم تا بیشتر کنارش باشیم.
گردان تخریب قبل از عملیات خیبر، چهارتا چادر در انتهای دوکوهه و پشت رودخانه داشت. یک روز عبدالله با حاج قاسم میخواست وارد دوکوهه شود، دژبان نمیگذاشت. چون کارت تردد نداشتند. عبدالله به دژبان میگوید: «ما بچههای گردان تخریب تیپ ۱۰ سیدالشهدا هستیم.»
دژبان میپرسد: «همون که فرماندهاش حاج عبدالله هست؟»
حاج قاسم میگوید: «بله.»
دژبان در حضور عبدالله میگوید: «خوش به حالتون. با این فرمانده خوبتون.»
بعد میرود طناب دژبانی را میاندازد و میگوید: «بفرمایید.»
وقتی ماشین عبور میکند، عبدالله میزند روی داشبورد و به حاج قاسم میگوید: «نگهدار.»
حاج قاسم میگوید: «ایستادم. عبدالله رفت سراغ دژبان. من هم افتادم دنبالش.»
به دژبان گفت: «تو عبدالله رو میشناسی؟»
دژبان گفت: «نه. تعریفش رو شنیدم.»
گفت: «عبدالله بنده بد خداست.»
دژبان یقه عبدالله را گرفت و گفت: «عبدالله بنده بد خداست؟! تو اصلاً حاج عبدالله رو میشناسی؟»
میخواست عبدالله را بیندازد بیرون. ما او را جدا کردیم. گفتیم: ولش کن.
دژبان گفت: «اگه دفعه بعد بیایید و کارت نداشته باشید، راهتون نمیدم. این دفعه به خاطر حاج عبدالله راهتون دادم. همون فرماندهی که بدش رو گفتی.»
آن شب عبدالله آمد گردان. خیلی به هم ریخته بود. حال خوبی نداشت. با ناراحتی میگفت: «شما تو گردان زحمت میکشین، ولی من مشهور میشم.»
به این نتیجه رسیده بود که برای رهایی از شهرت، گردان را رها کند، برود کردستان. نامهای نوشت به حاج کاظم رستگار؛ فرماندهی تیپ سیدالشهدا؛ . حاج کاظم در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بود که عبدالله با نامه رفت سراغش. در نامه از او تقاضا کرده بود؛ اجازه بدهد، برود کردستان. میخواست بهعنوان یک رزمنده گمنام در کردستان خدمت کند. حاج کاظم در جواب چیزی گفت که حاج عبدالله را بیشتر آتشی کرد. گفته بود: «اشکال نداره. شما برو. همینکه اسمت روی گردان هست، کافیه!
وقتی ازدواج کرد، سه روز بیشتر پیش همسرش نماند. با اصرار راهی منطقه شد. اتفاقاً آن ایام در منطقه خبری نبود، ولی کارهای حاج عبدالله بیحکمت نبود. ابراهیم دلیل رفتن حاج عبدالله را پرسید، ولی پاسخی نشنید. وقتی سماجت کرد، حاج عبدالله گفت: «چندی قبل یکی از بچههای بسیجی گردان مرخصی خواست. با رفتنش موافقت کردم. بنا بود هفتروزه برگرده، ولی بعد از ده روز اومد. گفتم چرا سه روز دیر کردی؟ گفت تو ایام مرخصی ازدواج کردم. به اون برادر گفتم ده روز برای ازدواج خیلی زیاده. حالا امروز نوبت خودم شده، از خدای خودم خجالت کشیدم که به حرف خودم عمل نکنم.»
روزهای آخر، حال ویژهاش خاصتر شده بود. بنده آخرین بار در خرمشهر، قبل از عملیات والفجر ۸ دیدمش. منتظر لقای الهی بود. برای شهادت لحظهشماری میکرد. بعضی مواقع نکاتی را میگفت که تحقق آن ما را حیرت زده میکرد. یک روز گفت: «من بعد از این سید شهید میشم.»
حاج امیر یشلاقی میگفت: «تو فاو بودم. وقتی شنیدم سید شهید شده، خودمو باعجله به بچههای گردان رسوندم و جویای حال حاج عبدالله شدم. ولی دیری نپایید که با پیکر مجروح او روبه رو شدم. تا اورژانس هم مشایعتش کردم، اما همان جور که خودش گفته بود، بعد از شهادت سید به قافله شهدا پیوست.»
برای تهیه کتاب با تخفیف و پست رایگان عدد ۱ را به شماره ۰۹۰۱۵۶۵۸۸۵۸ ارسال کنید./826/د102/ق