گریه آیتالله وحیدخراسانی وشرط آیتالله جوادی آملی برای ساخت ضریح امام حسین
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، موسسه انتشارات سوره مهر کتاب «پنجرههای تشنه روزنوشتهای انتقال ضریح جدید امام حسین علیهالسلام از قم به کربلا» را به قلم مهدی قزلی روانه بازار نشر کرده است.
سال ۱۳۹۱ شمسی، «کاروان ضریح امام حسین علیهالسلام» از «قم» به سمت «کربلا» راه افتاد و اتفاقاً در منزلهای متعددی توقف کرد. این بار اما توقف، به دلیل استقبال بینظیر مردمان دیار مختلف ایران از این کاروان بود. این رخداد اگرچه ممکن است در هر قرن فقط یکبار اتفاق بیفتد اما بخت با ما یار بود که دستاندرکاران انتقال ضریح تدبیر کردند و «راوی» ای همراه کاروان فرستادند تا لحظهبهلحظه ماجرا را آنگونه که «هست» بر روی کاغذ بیاورد. ماجرا از یک روز پاییزی در سال ۱۳۹۱ آغاز شد. آنجا که رضا امیرخانی با مهدی قزلی تماس گرفت و از او خواست با مسئولین کاروانی که قرار است ضریح امام حسین علیهالسلام را از قم به کربلا ببرد تماس بگیرد. تماس گرفتن و قرار ملاقات گذاشتن همان و با کاروان حسینی برای ثبت رخدادها رفتن هم همان.
ساختار کتاب
«پنجرههای تشنه»، حاصل روایتگری «مهدی قزلی» است از همین اتفاقی که شاید هر صدسال یکبار رخ میدهد. کتابی با «ادبیات ساده و بیغل و غش»، درست مانند تمام شخصیتها و کارکترهایی که در صفحه صفحه کتاب میآیند و خود را به «ضریح حسین علیهالسلام» میرسانند و تبرک میجویند و میروند. نثر کتاب اگر چه ساده است، اما ابعاد جامعهشناسانه و روانشناسانه آن ساده نیست. نویسنده بهطور غیرمستقیم، سیمای واقعی «مردم ایران» را «آنچنانکه هست» به نثر کشیده است. در روزگاری که «هنر» بوی روشنفکری میدهد و جز «طبقه متوسط و بالا» در قاب دوربینها و نثر کتابها جایی ندارند، به تصویر کشیدن چهره واقعی مردم ایران بسی غنیمت است. شخصیتهای کتاب همانهایی هستند که هر روز دور و برمان میبینیم؛ با این تفاوت که حالا در موقعیت خاصی قرار گرفتهاند که «منِ درونشان» بهتر رخ مینمایاند.
پردههای از کتاب:
پرده اول: جمعیتی همانند روز ورود آقا
[اولین قسمت از سفر این کاروان از شهر قم شروع میشود و نویسنده در این بخش به شرح مراسم وداع مردم قم با ضریح پرداخته است] چند دقیقه قبل از حرکت، روحانیای را دیدم که همراه دو سه نفر آمد سمت ضریح. همه به او احترام میگذاشتند. روحانی به نظرم آشنا آمد. آزادگان [حمید آزادگان یکی از اعضای اصلی کاروان] را دیدم. گفت: «آقای شهرستانی را دیدی؟» و فهمیدم مرد روحانی همان آقای شهرستانی است که داماد و نماینده آیتالله سیستانی [در ایران] هم هست. از آقای شهرستانی کمی تربت کربلا گرفتند و زیر ستونهای ضریح گذاشتند برای بهسلامت رسیدنش.
قرار شد ضریح را از چهارراه بازار برود به میدان مطهری و بعد به میدان ۷۲ تن. محمد میرصالحی هم آمده بود و میچرخید بین مردم و یادداشت برمیداشت.
آقا رضا [راننده تریلی مخصوص حمل ضریح] پشت فرمان نشست بود و تریلی را از چند دقیقه قبل روشن کرده بود. کسی بالای تریلی فریاد میزد مردم راه بدهند برای دور زدن تریلی و حرکتش؛ اما کسی به حرف او گوش نمیداد. فریاد «حسین... حسین...» مردم بلند شده بود. مسئولان فریاد میکشیدند؛ ولی فایده نداشت. مردمی که گاهی از دوچرخه و موتور هم در خیابان میترسند، از تریلی به آن بزرگی هیچ ترسی نداشتند. آقا رضا بالاخره آرام راه افتاد؛ ولی مردم دل نمیکندند. یاد مراسم قالیشویان مشهد اردهال افتادم. آنجا هم جوانان فینی، وقتی قرار است قالی را به خاوهایها، که کلیدداران امامزادهاند، برگردانند، همین حال را دارند. دل نمیکَنند.
پشت تریلی، که دو ستون داشت و جایی که میشد روی آن ایستاد، سه مأمور نیروی انتظامی ایستاده بودند. از شب قبل خیلیها گل و گلبرگ ریخته بودند. روی شیشههای جلوی ضریح. بعضیها از مأموران نیروی انتظامی همان گلها و گلبرگها را میخواستند. وقتی آنها گلها را پَرت میکردند، مردم میپریدند و گلبرگها را روی هوا میقاپیدند. تریلی در مسیر افتاد و با سرعت خیلی کمحرکت کرد. آقای پارچهباف [مسئول اصلی کاروان] از آیینه تریلی گرفته و روی رکاب ایستاده بود. آنهایی که او را میشناختند صدایش میزدند «حاج محمود».
باران میآمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مداح «حسین... حسین... حسین جان...» میخواندند و دست تکان میدادند؛ مثل کسی که از کاروانی جامانده و دست تکان میدهد تا او را ببینند. شاید مردم هم احساس میکردند جاماندهاند از امام حسین. بعضی از مردم که جلوتر بودند، وقتی تریلی میرسید، تواضع میکردند و برای احترام دست روی سینه میگذاشتند. از آن جالبتر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش میکردند. مغازهدارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازهشان سینه میزدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین در کربلا، مردم اجازه نمیدادند تریلی حرکت کند...
روی پلی که از روی رودخانه (کدام رودخانه؟! سالهاست به آن گودی خشک میگویند رودخانه و مردم چه امیدوارند!) میگذشت رفتم روی جایگاه تریلی. مردم موج میخوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را
آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود. یگان ویژه و نیروی انتظامی، البته، داشتند تلاش میکردند اتفاقی نیفتد.
آزادگان کنار گوشم گفت: «من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم.» من هم جواب دادم: «ولی من یاد دارم.» صدایم را نشنید. گفت: «چه گفتی؟» با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبالکننده همینطور بود.
پرده دوم: تو دیگر عروس فاطمه (س) شدهای!
من داخل صحن بودم که حاج محمود [محمود پارچهباف مسئول اصلی کاروان] تلفن کرد و گفت: «کجایی؟ زود خودت را برسان به مهمانسرای حرم.» بعد حاجآقا تکیهای [از اعضای اصلی کاروان] تلفن کرد. بعد حمید [حمید آزادگان، از اعضای کاروان] تلفن کرد. دیگر خودم هم ترسیدم. داشتم به دو میرفتم سمت مهمانسرا که یکی از بچهها از پشت سررسید و گفت: «کجایی؟ همه دارند دنبالت میگردند. بُدو برویم مهمانسرا.» میخواستم در حال دویدن بپرسم چه شده که یکی دیگر از بچهها رسید و گفت: «حاجآقا تکیهای دنبالت میگردد.» دیگر رسیده بودیم به مهمانسرا. وارد که شدم دیدم کاپیتان رضا [راننده تریلی ضریح] نشسته روی مبل، در لابی، و حاج محمود و حاجآقای تکیهای هم ایستادهاند. زن جوانی هم نشسته بود روبروی رضا و گریه میکرد. حاجآقا تکیهای با اشاره فهماند که بنشینم و گوش کنم. زن جوان با گریه حرف میزد و خطابش رضا قنبری، راننده تریلی، بود.
- یکشب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیر وابسته (که به اشتباه کشورهای غیرمتعهد میگویند)، خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم، متوجه شدم چشمهایم نمیبیند. یعنی اولش رنگهای جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمیدیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر میکردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یکچشمم کاملاً رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالاً سرطان است. دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداخته است. حالم خیلی بد بود. سالِم سالم بودم و یکدفعه کور شده بودم. در همان چند روز هم گفتند نمیتوانم بچهدار شوم. یکشب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم.
دستهایش را گذاشت روی صورتش و گریهاش شدید شد.
- خواب دیدم توی یک صحرا هستم و جلویم یک خیمه هست، با همان لباسهای بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آنجا کربلاست و خیمه خیمه حضرت ابوالفضل. داد زدم: «عباس، بیا بیرون. کارت دارم...» من، منِ خاک بر سر بیادب، با بیادبی داد زدم: «عباس، بیا بیرون». آمد بیرون. یک آقای رشید و باجمالی بود. ان شاء الله ببینی آقای قنبری. گفت: «چه شده؟» گفتم: «من از تو بدم میآید. از امام حسین شاکیام. از علی شاکیام. از فاطمه زهرا شاکیام. چرا کورم کردید؟ دکترها میگویند دیگر نمیتوانم مادر بشوم.» گفت: «دنبالم بیا.» سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یکجایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: «این حرم آقایم، حسین، است. سلام بده.» بعد سمت دیگر را نشانم داد و گفت: «این هم حرم من است. سلام بده.» من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشه پرچم قرمز رنگ را مالید به چشم چپم.» گفت: «تو خوب شدی.» گفتم: «از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبولشده؟» گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد میآید کربلا. شیعهها خیلی زحمتکشیدهاند برایش. ما زیر دِین هیچکس نمیمانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه، هستی. به راننده بگو سلام تو را به امام حسین برساند....» مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود! وقتی رسیدی، اول بگو «سلام بر حسین از طرف محمودی»...
دوباره گریهاش شدید شد و لابهلای گریه میگفت: «مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود!» رضا هم سرش را انداخته بود پایین و فقط گریه میکرد.
پرده سوم: همه پولهای وهابیت را بیاثر کرد
فرماندهان نظامی، استاندار، نماینده مجلس و بعضی از مسئولان دیگر حدود ساعت ده آمدند. جمعیت اهواز شهر بیرون آمده بودند و ما در میان استقبال مردم وارد شهر شدیم. اینجا مردم خودشان اختلاط بین زن و مرد را رعایت میکردند. زنهای یک سمت ضریح بودند و مردها یک سمت دیگر. جوانها همجایشان جلوی تریلی بود. حجت [شوفر کمکی راننده اصلی تریلی] از شوشتر پشت تریلی بود. فقط برای نماز پایین آمده بود. دیگر نا نداشت، ولی گوش به حرف کسی نمیداد و جایش را عوض نمیکرد.
در همان شلوغیهای اهواز، نوجوانی شانزدهساله را آوردند داخل ضریح. نوجوان لباس بسیجی تنش بود و یکچشمش را گرفته بود. پرسیدم چه شده؟ گفتند وقتی داشته کمک میکرده مانده زیردست و پای مردم. نوجوان عرب بود و اهل زرگان. دانشپژوه [فرمانده قرارگاه کربلا استان خوزستان] از اینکه یک بسیجی در راه خدمت به مردم مجروح شده خوشحال بود. به نوجوان گفتیم: «اینهایی که جلوی تریلی هستند قصدشان این است که ما دیرتر برسیم، نه؟» گفت: «چه بگویم. انما الاعمال بالنیات. من نیتهایش را نمیدانم. شاید به عشق امام حسین دارند این کار را میکنند.» پسر سوم دبیرستان بود. حرف سادهاش ما را به فکر فرو برد. شاید خیلی از آنهایی که جلوی تریلی سینه میزدند و سرعتمان را کم میکردند، در دفترودستک امام حسین جایی بهتر و بالاتر از امثال ما داشتند. در این صورت، ما چه حقی داشتیم از دستشان ناراحت و عصبانی شویم. ما باید مثل نوجوان بسیجی مثل حجت، وظیفهمان را انجام میدادیم و از کسی هم ناراحت نمیشدیم. بسیجی پای چشمش باد کرده و رنگ صورتش هم پریده بود، ولی ناراحت نبود. میگفت: «همینکه ماندم زیردست و پا، زیارت ضریح امام حسین نصیبم شد.» بسیجی نوجوان خوشروزی بود؛ نهفقط به خاطر آمدن داخل ضریح، بلکه به خاطر این دوستیای که با امام حسین به هم زده بود. حمید آزادگان صورت پسر را بوسید و گفت: «آتش جهنم لااقل به اینجا صورتت حرام شد.» بسیجی ان شاء اللهی گفت و رفت.
به دانشپژوه گفتم: «انگار شما خیلی کِیف کردی از این بسیجی.» دانشپژوه گفت: «فقط این نیست. وهابیها خیلی وقت است دارند این کار را میکنند. پول نقد به سران عشایر و دوروبریهایشان میدهند تا آنها را به سمت خودشان متمایل کنند. شما با آوردن این ضریح کاسهِ کوزه همهشان را به همریختید. ما حالا حالاها باید خوشحالی کنیم.»
یاد حرف آن بنده خدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند: از اینکه ضریح را میسازید چه حسی دارید؟ گفته بود: «ما ضریح را نمیسازیم، ضریح ما را میسازد.» گفتم: «سردار ما ضریح نیاوردهایم، ضریح ما را آورده و دارد میبرد.»
پرده چهارم: گریه آیتالله وحیدخراسانی و شرط آیتالله جوادی آملی
[بعد از اینکه کاروان حامل ضریح وارد شهر آبادان میشود، برای زیارت مردم مدتی را توقف میکند و در همین زمان مکالمه زیر بین راوی کتاب و محمود پارچهباف مسئول اصلی کاروان برقرار میشود.]
پرسیدم: «حاجآقا در طول ساخت ضریح از کسی توصیه و شرط و شروط قبول کردی؟» قیافهای جدی گرفت و گفت: «ابداً، حتی از مراجع هم شرط و شروط قبول نکردیم. من ماجرای آن صد میلیون را برایت تعریف کردم؟» گفتم: «نه.» گفت: «یک روز آقای نظری منفرد از طرف آیتالله وحید [خراسانی] پیغام آورد که کسی صد میلیون تومان به ایشان داده که برای ساخت ضریح استفاده شود. ولی خواسته بود یکبخشی خاصی از ضریح با این پول ساخته شود، دری، پنجرهای، تابلویی، ستونی، چیزی. من گفتم حاجآقا شما که بهتر میدانید خود مراجع به ما توصیه کردند که از پول مردم ضریح را بسازیم که دعای خیرشان پشت سر ضریح باشد. گفتند از پولدارها نگیریم که زیر دِین و شرطشان نرویم. دوباره چند ماه بعد آقای نظری منفرد همان پیغام را آورد. این پیغام تا یک سال و نیم هرچند وقت یکبار میرسید.
آخرش آقای نظری از آقای وحید خجالت کشید و گفت بیا خودت برو به آقای وحید جواب بده. برای همین یک جلسه من و آقای تکیهای و خود آقای نظری به محضر آیتالله وحید رفتیم. آقای نظری من را معرفی کرد. من هم گزارش دادم و از پول دادنهای مردم گفتم. از پیرزنی که گونی میدوخت و ۴۶ هزار و ۴۰۰ تومان پول یک سال کارش را آورده بود و با گریه پرسیده بود که این اصلاً به درد میخورد یا نه؟ گفتم او همه زندگیاش را آورده و شرطی نداشته، ولی کسانی که پول زیادی میآورند که شاید حتی یکدهم اموالشان هم نباشد، شرط هم میگذارند. من به گزارش دادن ادامه دادم و ماجراهای مردم را تعریف کردم و کمکم گزارشم مثل روضه شد. آیتالله وحید بهشدت به گریه افتاد؛ جوری که محسن، پسرش، فکر کرد برای ایشان مشکلی پیشآمده. همه گریه کردند.
خود ما هم. بعدش هم خود آقای وحید در مورد جایگاه امام حسین صحبت کرد و گفت: «عقل متحیر است که امام حسین با خدا چه کرده و خدا میخواهد با امام حسین چه کند.» بعد هم به محسن پسرش گفت: «آن پول را بده به آقا هرطور صلاح میداند خرج کند.» ما شرط و شروط هیچکس را نپذیرفتیم، مگر اینکه شرط خیر باشد.
مثلاً آقای جوادی آملی طلاهای اهل منزلش را داد و خواهش کرد آنها را نفروشیم و از خود طلاها در ضریح استفاده کنیم. اینجور توصیهها را پذیرفتیم.
شب قدر پرفضیلتترین شب سال است که بنابر آن چه از روایات استفاده می شود، امور عالم وجود در آن شب نوشته میشود و به تأیید امام هر زمان میرسد.
کسی که تمام فرشتگان خداوند در شب قدر بر او نازل میشوند، وجود مقدّس قطب عالم امکان و محور آفرینش، حضرت بقیة الله الأعظم ارواحنا فداه است.
شایسته است تمامی دوستداران آن حضرت، خاضعانه و خاشعانه، در همهی اوقات، به خصوص شبهای نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم رمضان، برای ظهور آن حضرت دعا کنند و از تکرار دعای شریف «اللهم کن لولیک...» خصوصاً در شب بیست و سوم ماه غفلت نورزند و دست توسل به دامان آن امام رحمت و مهربانی بزنند تا انشاءالله از برکات و فیوضات شب قدر بهرهمند گردند.
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
به عابر ها تعارف می کنی دار و ندارت را
تو آن باغی که میریزد بهشت از روی پرچینت
کرم یک ذره از سرشار ، سرشارِ صفت هایت
حسن یک دانه از بسیار، بسیارِ عناوینت
دهان وا می کند عالم به تشویق حسین اما
دهانِ خاتم پیغمبران واشد به تحسینت
تو دینِ تازه ای آورده ای از دیدِ این مردم
که با یک گل کنیزی می شود آزاد در دینت
معزالمومنین خواندن مذل المومنین گفتن
اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت
برای تو چه فرقی دارد ای والتین و الزیتون
که می چینند مضمون آسمان ها از مضامینت
بگو با آن سفیرانی که هرگز بر نمی گشتند
خدا واداشت جبراییل هایش را به تمکینت
بگو تا آفتاب از مغربِ دنیا برون آید
که سرپیچی نخواهد کرد خورشید از فرامینت
بگو تاتیغ بردارد اگر جنگ است آهنگت
بگو تا تیغ بگذارد اگر صلح است آیینت
خدا حیران شمشیر علی در بدر و خندق بود
علی حیران تیغ نهروانت تیغ صفینت
بگو از زیر پایت جانماز این قوم بردارند
محبت کن! قدم بگذار بر چشم محبّینت....
کتابی است بسیار جذاب با قلمی روان و شیرین توصیه به خواندنش می کنم.