کتاب فریادرس؛ داستانهایی از کرامات امام زمان
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، مؤسسه انتشارات جمکران وابسته به مسجد مقدس جمکران کتاب فریادرس داستانهایی از کرامات امام زمان نوشته حجتالاسلاموالمسلمین حسن محمودی را روانه بازار نشر کرد.
در جامعه اسلامی توسل به اهلبیت (ع) جایگاهی خاص دارد و توسل به امام حیّ و حاضر، حضرت مهدی صاحبالزمان (عج) که بر اساس روایات، اعمال ما هر هفته دو بار بر وجود مبارکشان عرضه میگردد، عقلا و نقلا، خاص الخاص و ویژه است.
کتاب پیش روی شما الطاف و عنایات آن حضرت است که با اذن خداوند متعال، شامل حال ارادتمندان آستان مقدسشان در جای جای عالم هستی شده است.
این کتاب شامل هفت داستان با عناوین زیر است:
1- قرب غریب؛ 2- قول مردانه؛ 3- یار پنهان؛ 4- اسماعیل غافل؛ 5- عطر حضور؛ 6- سفر نجاتبخش؛ 7-سلطان آسمان.
برشی از کتاب:
عطر حضور
به نقل از؛ مرحوم آیت اللَّه نمازی
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که لباسهایم را پوشیدم، عمامهام را به سر گذاشتم و به سمت «مسجد ترکها» حرکت کردم. مدّتها بود که در این مسجد پیشنماز بودم.
- خدایا چه شده، چرا اینقدر لب جاده شلوغه. نکند تصادف شده؛ اگر تصادف شده چرا مردم صف کشیدند، انگار منتظر کسی هستند!؟
رفتم جلوتر. صدای دو نفر را شنیدم که با هم مشغول گفتوگو بودند:
- فکر کنم با خانمش بیاید من یکبار دیدمش.
- چاخان، تو کجا، زن شاه کجا، چرا دروغ میگی، مگه مجبورت کردند.
- ای آقا دروغم چیه، وقتی ما رو بردند سربازی، یکبار با شاه اومدند که از سربازها سان ببینند، اونجا دیدمش.»
از ظاهر قضیه پیدا بود که شاه عازم مشهد شده است، مردم هم مطلع شدهاند و منتظرند که وقتی از این مسیر رد میشود او را تماشا کنند.
ماشاء اللَّه به این جمعیت، زن و مرد، پیر و جوان همه آمدند که خلاصه از ثوابش محروم نشوند.
برای اینکه مطمئن شوم رفتم جلوتر، از یکی از پیرمردهای روستا پرسیدم:
- مشتی جعفر! سلامعلیکم.
مشتی جعفر که انتظار دیدن مرا نداشت، دستپاچه شد و گفت:
- سلامعلیکم حاجآقا، سلام از ماست.
- چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟!
- راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم.
- مش جعفر، نگاه نداره که، یعنی تو فکر میکنی اینها واقعاً میرند زیارت، و امام رضا علیهالسلام از دستشون راضییه. نه بابا! همه این کارها ظاهر سازیه. مش جعفر وقت نمازه، بیا بریم نمازمون را اوّل وقت بخونیم تا خدا و پیامبر رو از دستمون راضی و خوشحال کنیم.
- حاجآقا شما تشریف ببرید تا اذان و اقامه را بگید ما هم یااللَّه می گیم و تو رکوع به شما میرسیم ان شاء اللَّه.»
از مشتی جعفر جدا شدم و پشت این زنجیره انسانی راه افتادم. هر از چند گاهی هم با صدای بلند میگفتم: «عجّلوا بالصلاه قبل الموت. مردم! گول این ظاهرسازیها را نخورید، بیایید برویم نماز اوّل وقت.»
امّا هیچ فایدهای نداشت، جمعیّت هم چنان منتظر بودند که شاه که در اسلامش هم باید شک کرد از آن محل عبور کند.
یاد حدیثی افتادم که فرمودهاند: اسلام، غریب شروع شد و غریب هم تمام میشود.
حزن عجیبی روی دلم نشسته بود، پاهایم توان تحمل بدنم را نداشت. تا مسجد راهی نبود امّا خیلی طولانی به نظرم آمد. به در مسجد رسیدم، داخل حیاط مسجد شدم، سوت و کور، هرچه خادمِ مسجد را صدا زدم جوابی نیامد، سراغ همسر پیرمرد را گرفتم: «صغری نه نه، صغری نه نه.»
انگار که پیرمرد دست زنش را گرفته و رفته که از قافله جا نمانده باشد. از داخل حیاط به در ورودی شبستان نگاه کردم، هر روز سه چهار جفت گیوه که معلوم بود مال پیرمردهای محل است کنار در، خودنمایی میکردند ولی امروز دریغ از لنگهکفشی.
آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت میبینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم.»
وسط حیاط مسجد ایستادم، دستهایم را بهطرف آسمان بلند کرده و همینطور دعا میکردم، با دلی شکسته و سینهای پر از آه و سوز. میخواستم به سمت شبستان مسجد بروم که صدای پای عابری که روی شنهای کنار مسجد راه میرفت توجّه مرا به خود جلب کرد.
به سمت در مسجد نگاه کردم، آقایی وارد شد، بهمحض ورود گفت:
- «سلامٌ علیک»
- «سلامعلیکم و رحمه اللَّه»
و بدون توقف، به داخل شبستان رفت.
خوشحال شدم پشت سرشان داخل شبستان مسجد شدم، طبق معمول که من امام جماعت بودم، رفتم که نماز را شروع کنم تا ایشان هم به من اقتدا کنند و نماز جماعتی خوانده باشیم؛ امّا ناخودآگاه، پشت سر آن آقا ایستادم و آن آقا، در محراب ایستادند.
شروع کردند به گفتن اذان و اقامه، اللَّه اکبر از این صوت دلنشین! از خود بیخود شده بودم، باید میگفتم آقا امام جماعت مسجد منم چرا شما جلو ایستادهاید، امّا همهچیز از هوشم رفته بود.
تکبیر نماز را گفتند: اللَّه اکبر.
اقتدا کردم و با شنیدن بسم اللَّه الرحمن الرحیم، بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. خدایا این چه نمازی است، چه صوتی، چه حضوری! به رکوع خم شدیم، تمام در و دیوار مسجد هم به رکوع آمده بودند و در سجده که دیگر نمیتوان گفت چه گذشت، فقط ای کاش میتوانستم و اجازه داشتم که صدای گریهام را بلند کنم. احساس میکردم دیگر نمیتوانم به این خوبی نماز بخوانم، از دنیا و مافیها، غافل شده بودم، در حال دیدن جلوهای از ذات خدا بودم.
ای خدا! اگر این نماز مورد پسند توست، پس نمازهای مرا چه کسی میپسندد؟! نه حضوری، نه حالی، نه اشکی، خدایا! همین یک نماز برای عرضه به حضورت مرا کافیست.
نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمه اللَّه و برکاته.»
علاقهمندان میتوانند برای تهیه این کتاب به آدرس قم – خ معلم – پاساژ ناشران و یا بلوار پیامبر اعظم، مسجد مقدس جمکران، انتشارات کتاب جمکران مراجعه و یا با شماره ۳۷۸۴۲۱۳۱-۰۲۵ تماس حاصل نمایند. /۹۹۸/ن ۶۰۱/ش