مادر شهید مدافع حرمی که مثل حاج قاسم شهید شد
به گزارش خبرگزاري رسا، خانواده شهدای مدافع حرم این روزها حال خوشی ندارند. داغ شهادت حاج قاسم سلیمانی اما بر دل سه خانواده شهید مدافع حرم خیلی سنگینی می کند؛ خانواده شهیدان «علی امرایی»، «حسن غفاری» و «محمد حمیدی». سه شهید مدافع حرم که در شب قدر و تیرماه 1394، در یک زمان به شهادت رسیدند. سنگینی داغ شهادت سردار برای خانواده این سه مدافع حرم را وقتی فهمیدیم که سراغ مادر «علی امرایی»، اولین شهید مدافع حرم جنوب تهران می رویم.
ماجرای حاج قاسم و دست بریده شهید علی امرایی
حال خوشی ندارد، بریده بریده صحبت می کند. حال و هوای خانه شان شده مثل همان روزی که خبر شهادت علی را برایشان آوردند. از لا به لای صدای گریه هایش این چند جمله را می شنویم: «اولین نفر، سردار رسیده بالای سر بدن های تکه تکه شده پسرانم. حاج قاسم، انگشتر علی را می شناخت، دست بریده اش را او از لابه لای بقایای منفجر شده ماشین برداشته. ما طاقت این داغ را نداریم.» گریه امان نمی دهد که ماجرای حاج قاسم و انگشتر علی را از زبان مادر شهید امرایی بشنویم.
دیدار سردار سلیمانی با خانواده شهیدان مدافع حرم؛ «علی امرایی»، «حسن غفاری»، «محمد حمیدی»
سردار؛ دلگرمی خانواده مدافعان حرم بود
با خواهر شهید هم کلام می شویم. «اعظم امرایی» می گوید: «کار پدر و مادرم از جمعه تا امروز شده گریه. سردار، دلگرمی خانواده شهدای مدافع حرم بود.»
او از تیر ١٣٩4می گوید، از لحظه شهادت سه شهید؛ «داعش در حال پیشروی بوده و مدافعان حرم، برای اجرای یک عملیات از منطقه درعا به سمت دمشق حرکت می کنند. برادرم علی، ابراهیم غفاری و محمدحمیدی با هم بودند که ماشینشان در اثر اصابت راکت منفجر می شود و هر سه نفر در یک زمان به شهادت می رسند. ماشینی که در آن سردار سلیمانی و چند نفر دیگر از مدافعان حرم بودند با فاصله 17 دقیقه از ماشین برادرم به همان نقطه ای می رسند که این سه نفر شهید شده و تکه های بدنشان در اطراف ماشین پراکنده شده بود.»
بغض امان نمی دهد. گریه های خواهر شهید، خاطره را نیمه کاره می گذارد. حق دارند، 4 سال گذشته و سنگینی داغ شهادت سردار سلیمانی دوباره رنگ تازه ای پاشیده به داغ برادر.
سردار گفت داعشی ها برای من نقشه کشیده بودند
روایت را از سر می گیرد؛ «ما که آنجا نبودیم اما همرزمان برادرم وقتی به دیدنمان آمدند ماجرا را روایت کردند. می دانم از جمعه تا الان، همه آن لحظات را چندبار مرور کرده اند و اشک ریخته اند.
سردار و همراهان وقتی در جاده به ماشین سوخته می رسند پیاده می شوند و از روی نشانه ها متوجه می شوند این ماشین علی و دو نفر دیگر است. سردار جلو می رود و به بچه ها می گوید کسی دست نزند، تکه های بدن این سه شهید را خودم از لا به لای گدازه های ماشین جمع می کنم. بچه ها اصرار می کنند اجازه بدهید ما جلو برویم. اما سردار می گوید بگذارید خودم این کار را انجام دهم. پیکر علی ما سوخته بود. هر چه می گردد از پیکرش جز یک دست، چیز دیگری پیدا نمی کند. انگشتر علی هنوز دستش بود. سردار، پیکر سوخته و مثله شده این سه نفر را لای پارچه های جداگانه ای می پیچد. همرزمان می گفتند سردار با اشک تکه های بدن بچه ها را جمع می کرد. مدافعان حرم، دلیل اشک های او را خیلی زود فهمیدند وقتی حاج قاسم سلیمانی به آنها گفت داعشی ها برای ماشینی که من در آن بودم نقشه کشیده بودند. ماشین علی امرایی و حسن و محمد را اشتباهی به جای ماشین ما زدند.»
حرف هایمان به اینجا که می رسد مادر اشک ها را با گوشه چارقد از صورتش پاک می کند و می گوید: «سردار زود بود برود. من مادرم، هنوزم داغدارم. تا صدسال دیگر هم داغ علی برایم تازه است. اما خوشحالم که پسرم بلاگردان سردار شد. حاج قاسم باید می ماند تا فقط با شنیدن نامش احساس امنیت کنیم. سردار باید می ماند...»
گمان من این است آمده ارباب
بعد از این خاطره است که بهتر می فهمیم حال مادر علی امرایی را، وقتی خبر شهادت سردار قاسم سلیمانی و دست بریده شده او را شنید و دید. حالا حتما این شعر، التیام زخم دل او و بقیه مادران شهدای مدافع حرم است، شعری که شاید چند سال قبل هم برای مادر علی امرایی، روضه مسلم بود:
خبر رسیده که محتاج بوریا شده ای
شبیه شاه غریبت جدا جدا شده ای
ولی گمان من این است آمده ارباب
و تو به دست خودش جمع در عبا شده ای...
اشک های مادر شهید علی امرایی تمامی ندارد. می گوید: «علی ما به آرزویش رسید. بعد از شهادت، وصیت نامه اش را که باز کردیم در کار خدا ماندیم که چطور او را را حاجت روا کرد. علی وصیت کرده بود اگر قسمتش شهادت شد، پیکرش را در جوار حرم حضرت زینب به خاک بسپرند. همین طور هم شد و از قد و قامت رعنای او فقط یک دست را برایمان آوردند و بقیه پیکرش در سوریه و جوار حرم خانم رقیه(س) و حضرت زینب(س) ماند.
چند سال قبل داعشی ها؛ قصد جان سردارسلیمانی را کرده بودند و علی من و حسن غفاری و محمد حمیدی بلاگردانش شدند و به آرزوی دیرینه شان، شهادت رسیدند. حالا آمریکا که داعش دست پرورده شان بود، دستش را به خون سردار ما آغشته کرده. از جمعه تا امروز برایمان به اندازه چند سال گذشته و فقط مرور وصیت نامه علی و آخرین دست نوشته اش آرامم می کند.»
من که به آرزویم رسیدم شما چرا گریانید
بخشی از دل نوشته و وصیت نامه شهید علی امرایی، دو روز قبل از شهادت:
امروزروز نوزدهم است که درکشور سوریه هستم. تنهایی، دلتنگی، روز به روز بیشتر میشه، امشب شب احیاست، روز هجدهم ماه مبارک، هنوزبرات شهادتم رو امضا نکردی. نمیدونم شایدم امضاء شده ولی حالا زوده منو ببری. خیلی گناه دارم ولی میدونی که آرزومه شهادت. یه روزی بالاخره رفتنی هستیم؛ پس حیفه که همین طوری عادی بمیریم، شاید پس فردا عملیات باشه و اگر قسمت بشه... نمیدونم به قول او... شاید میخوای نگهم داری تا بیشتر خدمت کنم. یادته رفتم حرم دخترت داشتم دق می کردم؟ کاش می مردم حرم رو اون طوری نمی دیدم؛ حرم خالی از زائر، کف حرم خاک نشسته بود. کاش گردی شوم و از کرمت بنشینم به کنار حرمت یا رقیه(س)...
یک خواهش دارم. می دانم سخت است ولی به خاطر من اگر توانتان بود عمل کنید. حال که در این راه جان باختم می خواهم در جلوی درب ورودی حرم حضرت زینب و یا حضرت رقیه(س) در خاک سوریه دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیز است و اگر این اتفاق افتاد با این امر مخالفت نکنید. بزرگ ترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم ولی دومی دست شماست. از تمام دوستان و آشنایان طلب حلالیت کنید تا من خیالم راحت شود.
حرف کوتاه کنم... ما که در این طرف حال می کنیم شما چرا گریانید؟ من به آرزویم رسیدم./1360/
منبع:فارس