به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، منانشر، کتاب «رؤیای نیمهشب» اثر مظفر سالاری از روحانیون داستاننویس به چاپ هفتاد و هشتم رسید.
رؤیای نیمه شب داستان عاشقانهای است که در آن یک پسر سنی عاشق دختر شیعهای میشود و در مسیر با اتفاقهای تلخ و شیرینی مواجه میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود. صندوقچهای چوبی در دست داشت. با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده را را باز کردم. با دست پاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش آویزان کردم.
_مرا ببخشید! حوصله ام سر رفته بود. برای همین…
امینه گفت: «شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک بردهی سیاه، معذرت خواهی کنید.»
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
_ «جوهر» کر و لال است. در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: «یک برده کر و لال به چه درد من میخورد! این اتاق برای کاری که باید انجام دهم، خیلی مجلل و بزرگ است. وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز این جا نیست. شاید محل کار من، جای دیگری است.»
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچهها بگذارد. بدون نگاه کردن به من گفت: این چیزها به من مربوط نیست. وقتی بانویم قنواء آمدند، از ایشان بپرسید.
جوهر، صندوقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود.
_این یکی از چند صندوقچهای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده. همهی اینها برای بانویم قنواءست. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیقل میخواهد. فردا که آمدید، خواهید دید آنچه را لازم دارید در دسترس تان است.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از این که آن بیچارهها باید روزی صدبار تعظیم میکردند خنده ام گرفت. جواهرات را زیرورو کردم. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما، میان آنها بود. هیچ کدام نیازی جدی به تعمیر یا صقیل نداشتند. رو به جوهر گفتم: «یکی مثل ریحانه، مرتب گلیم میبافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد. یکی هم مثل قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمیداند با آنها چه کند. تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟»
جوهر بل ورچید و شانه را بالا انداخت. نمیفهمید چه میگویم. به ظرفهای میوه اشاره کردم و گفتم: «اگر میل داری میتوانی از این میوهها بخوری. اینها برای بیست نفر هم زیاد است.»
این کتاب را انتشارات کتابستان معرفت روانه بازار کرده است/۹۲۵/د ۱۰۲/ش
رؤیای نیمه شب داستان عاشقانهای است که در آن یک پسر سنی عاشق دختر شیعهای میشود و در مسیر با اتفاقهای تلخ و شیرینی مواجه میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود. صندوقچهای چوبی در دست داشت. با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده را را باز کردم. با دست پاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش آویزان کردم.
_مرا ببخشید! حوصله ام سر رفته بود. برای همین…
امینه گفت: «شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک بردهی سیاه، معذرت خواهی کنید.»
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
_ «جوهر» کر و لال است. در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: «یک برده کر و لال به چه درد من میخورد! این اتاق برای کاری که باید انجام دهم، خیلی مجلل و بزرگ است. وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز این جا نیست. شاید محل کار من، جای دیگری است.»
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچهها بگذارد. بدون نگاه کردن به من گفت: این چیزها به من مربوط نیست. وقتی بانویم قنواء آمدند، از ایشان بپرسید.
جوهر، صندوقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود.
_این یکی از چند صندوقچهای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده. همهی اینها برای بانویم قنواءست. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیقل میخواهد. فردا که آمدید، خواهید دید آنچه را لازم دارید در دسترس تان است.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از این که آن بیچارهها باید روزی صدبار تعظیم میکردند خنده ام گرفت. جواهرات را زیرورو کردم. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما، میان آنها بود. هیچ کدام نیازی جدی به تعمیر یا صقیل نداشتند. رو به جوهر گفتم: «یکی مثل ریحانه، مرتب گلیم میبافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد. یکی هم مثل قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمیداند با آنها چه کند. تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟»
جوهر بل ورچید و شانه را بالا انداخت. نمیفهمید چه میگویم. به ظرفهای میوه اشاره کردم و گفتم: «اگر میل داری میتوانی از این میوهها بخوری. اینها برای بیست نفر هم زیاد است.»
این کتاب را انتشارات کتابستان معرفت روانه بازار کرده است/۹۲۵/د ۱۰۲/ش