نگاهی بر چند کتاب با موضوع دفاع مقدس
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، آغاز نگارش کتاب شهید محسن حججی، انتشار نسخه الکترونیک «دارساوین» و چاپ کتاب «سربازان نیار» از عناوین خبرهای کتابهای دفاع مقدس هستند
نگارش کتاب شهید محسن حججی آغاز شد
محمدعلی جعفری، نویسنده کتاب پرفروش «عمار حلب»، از آغاز نگارش کتاب شهید حججی خبر داد.
محمد علی جعفری نویسنده کتاب پرطرفدار «عمار حلب» که نگارش کتاب شهید محسن حججی را برعهده گرفته است امروز در صفحه شخصی خود از آغاز کار نگارش این کتاب خبر داد.
پیش از این، حمید خلیلی، مدیر نشر شهید کاظمی در ارتباط با این انتخاب گفته بود که برای خاطرات شهید حججی، به دنبال نثر و روایتی جذاب و امروزی بودیم که از بین آثار موجود، کتاب «عمار حلب» تقریبا استاندارهای مدنظر را داشت. از این رو منابع جمعآوری شده و خاطرات در اختیار این نویسنده قرار گرفت و عملیات اجرایی تولید این اثر آغاز شده است.
وی گفته بود: با توجه به پیشرفت کار، امیدواریم که این اثر در نمایشگاه بین المللی کتاب سال ۹۷ رونمایی شود.
نسخه الکترونیک «دارساوین» منتشر شد
نسخه الکترونیک کتاب «دارساوین» از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد و در دسترس علاقهمندان به خاطرات انقلاب اسلامی قرار گرفت.
همزمان با توزیع کتاب «دارساوین»، شامل خاطرات فتحالله جعفری، نسخه الکترونیک این اثر نیز انتشار یافت.
«دارساوین»، نوشته سعید علامیان و دربردارنده خاطرات و یادداشتهای سرتیم یگان حفاظت از بیت امام(ره) در قم و بنیانگذار یگان زرهی سپاه پاسداران است که با ساختار پرسش و پاسخ از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
این اثر در کنار بیان موضوعات تاریخی و سیاسی، از نظر اجتماعی و فرهنگی نیز حائز اهمیت است. نویسنده تلاش کرده تا از لابهلای یادداشتهای جعفری، اطلاعات متنوعی را استخراج و برای مخاطب بازگو کند.
پیش از این، سعید علامیان درباره این کتاب گفته بود: «دارساوین» خاطرات جالبی از نحوه استقرار امام خمینی(ره) در قم و زمان انتقال ایشان به بیمارستان قلب تهران را در بر دارد. همچنین خاطراتی درباره استقرار ایشان در ساختمانی واقع در خیابان دربند در فروردین سال ۱۳۵۹ بیان شده که پیش از این منتشر نشده بود.
وی افزوده است: بخش بعدی کتاب مربوط به خاطرات سردار جعفری همراه با گروه ۶۴ نفری در منطقه کردستان است که وی به همراه این گروه در ستونکشیهایی که صیاد شیرازی برای پاکسازی این مناطق انجام میداد، همراه شدند. خاطرات اسیر شدن آنها در کردستان برای پاکسازی مناطق، از جمله خاطرات جذاب کتاب است.
چند دقیقه با کتاب «سربازان نیار»
خاطرات نوجوانی که لباس رزم به تنش زار میزد
کتاب «سربازان نیار» روایتکننده خاطرات کلامالله اکبرزاده از سالهای دفاع مقدس و تلاش رزمندگان اردبیلی در هشت سال جنگ تحمیلی است که به قلم ساسان ناطق نوشته و بتازگی منتشر شده است.
این کتاب که در ۱۵ فصل تدوین و گردآوری شده به همت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
نویسنده در مقدمه این اثر آورده است: «قبل از ظهر سومین روز از مهرماه ۱۳۹۱ به محل کارم آمد. پیش از آن او را ندیده بودم و نمیشناختم. او نشست و قبل از خوردن چای، حرف دلش را زد: «دنبال کسی میگشتم خاطراتم را بنویسد؛ اما دلم میخواهد شما این کار را بکنید.» علاقه، صراحت و سادگی او مرا بر آن داشت پاسخ مثبت به درخواستش بدهم. قرار گذاشتیم و در روزهای بعد او را بیشتر شناختم.
کلامالله اکبرزاده چهارمین فرزند مرحوم کریم اکبرزاده، متولد هفتم اسفند ۱۳۴۵ در روستای نیار از توابع اردبیل. او در ۱۵ سالگی به جبهه رفته بود و حالا کارمند شهرداری و پدر سه دختر بود. مصاحبههایم با او تا عصر آخرین روزهای زمستان آن سال ادامه یافت و اکبرزاده از خانواده، انقلاب، روزها و ماههای حضورش در جنگ تحمیلی حرف زد؛ آنگونه که نه سرما را حس کردیم و نه گذر زمان را. اکبرزاده به سؤالهای لازم برای رسیدن به جزئیات و دقت بیشتر در صحت وقایع پاسخ داد و برای شکل گرفتن «سربازان نیار» ۷۷ ساعت حرف زد. هنگام مصاحبه نام همرزمان زادگاهش را یادداشت کردم و پس از تدوین اولیه به سراغشان رفتم.»
این کتاب ۵۵۲ صفحه ای با قیمت ۱۹۰۰۰ تومان روانه بازار نشر شده است. در انتهای این کتاب، تصاویری از این رزمنده ۱۵ ساله در کتاب به چاپ رسیده است.
در ادامه بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:
مثل این بود که یکی سرنیزه را فرو کند توی شکمم و هر وقت ویرش گرفت، آن را بچرخاند. سنگ یا کلوخ بزرگی از دیوارهٔ کانال بیرون زده بود. دست به برآمدگی دیواره گرفتم و گفتم: «خدایا خواهش می کنم نذار تو این حالت بمیرم!»
با کمک گرفتن از آن برآمدگی، سر پا ایستادم. از اینکه توانستم بلند شوم خوشحال شدم. دست به دیوار کانال گرفته، جلو رفتم. گلولهٔ توپ داخل کانال خورده، زمین را گود انداخته بود. زخمی های اطراف گودی شهید شده بودند.
ورودی کانال نیم متری ارتفاع داشت. با چنگ و دندان خواستم خودم را بالا بکشم ولی نتوانستم. کسی هم نمی آمد تا از او کمک بگیرم. بالا رفتن از آن نیم متر برایم مکافات بود. اگر زخمی نبودم از روی آن می پریدم و تا خود دزفول می دویدم. در تقلای عبور از ورودی کانال، بیهوش شدم. نمی دانم چه مدتی سپری شد ولی شنیدم یکی می گوید: «ولش کن کار داریم.»
صدای جوان تری گفت: «جثه ای نداره. بهتره با خودمون ببریم. اگه اینجا بمونه از شدت خونریزی می میره!» می خواستم التماس کنم مرا تنها نگذارند اما قدرتش را نداشتم. دیگر صدایشان را نشنیدم و چیزی نفهمیدم. دوباره به هوش آمدم اما به شدت تکان می خوردم. مثل این بود که مرا داخلی گهوارهای گذاشته و تند تند تکان می دهند. چشم باز کردم. سرم پایین بود و زمین را می دیدم و پوتین های کسی را که مرا روی شانه اش انداخته بود و می دوید. خون از سر و بازویم سرازیر شده و پشت پیراهن آن رزمنده را خیس کرده بود. بازوی زخمی ام را با باند به بدنم بسته بودند. تکان نمی خورد ولی زقزق آن را زیر پوست و گوشتم حس می کردم. صدای سوت شنیدم. رزمنده نشست. همراه صدای انفجار یکی گفت: «مواظب باش!»
آن که مرا حمل می کرد گفت: «یا علی برو، پشت سرت می آم.» بلند شدند و دویدند. دل درد امانم را بریده بود. خواستم بگویم برای لحظه ای مرا زمین بگذارد ولی باز صدایم در نیامد. با دست به پهلوی آن رزمنده زدم. به هن و هن افتاده بود. از خدا خواسته ایستاد و مرا زمین گذاشت. هر دو پاسدار بودند و حدود بیست و دو تا بیست و پنج ساله.
اولی گفت: خدارو شکر به هوش اومدی.
چند گلوله توپ به فاصله از هم در اطراف به زمین خورد. آنکه جلوتر می رفت، برگشت و گفت: «معطل نکن.»
این را گفت و آمد مرا بلند کند. با خجالت گفتم: «اگر می شه منو کول کنید. وقتی رو شونتون می ندازید دردم زیاد می شه.» دوستش گفت: «کولش کن.»
– ولی ممکنه بیهوش بشه و بیفته.
– اگر دیدیم نمی تونه خودش رو نگه داره، با فانوسقه و چفیه می بندیم.
دوباره راه افتادیم. در طول مسیر نیروهای زیادی دیدم. از صحبت های آنها فهمیدم آنها نیروهای تیپ ۵۵ هوابرد شیراز هستند. عراق عقبه نیروهایمان را می زد. با هر گلوله توپی که می افتاد، نیروها داخل شیارها پناه می گرفتند. بعضی ها دوباره به راهشان ادامه می دادند ولی تعدادی از انها از جایی که پنهان شده بودند، بیرون نمی آمدند. زمینگیر شدن در آن شرایط اشتباه بود. این را در کلاس های آموزشی گفته بودند. آنها باید سریع تر به جلو می رفتند تا از زیر آتش عراقی ها خارج شوند. فرماندهان سر آنها فریاد می زدند.
– کپ نکن، نایست، بلند شو حرکت کن./۹۹۸/پ ۲۰۲/ش