۰۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۲۵
کد خبر: ۵۰۱۵۸۶
پیشکسوتان خراسانی دفاع مقدس روایت کردند؛

چگونگی اعزام اولین گروه رزمندگان جنگ­‌های نامنظم از مشهد

یکی از پیشکسوتان خراسانی در هشت سال دفاع مقدس گفت: با شروع جنگ تحمیلی ستاد جنگ‌­های نامنظم تشکیل شد و به دلیل آشنایی که با شهید چمران داشتم بنا به دعوت شخص دکتر مصطفی چمران، مسؤول اعزام نیرو شدم.
شهدا

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، در ادامه سلسله نشست­‌های بازخوانی نقش خراسان در دفاع مقدس، جلسه بازخوانی مقطع حضور رزمندگان خراسانی از آغازین روزهای جنگ تحمیلی تا پایان عملیات طریق‌القدس که منجر به تشکیل تیپ 21 امام رضا  (ع) شد با حضور سردار نجاتی مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی و جمعی از پیشکسوتان دفاع مقدس در مرکز فرهنگی دفاع مقدس خراسان رضوی برگزار شد.

در ابتدای این نشست علاءالدین حقانی در سخنانی از تشکیل سپاه مشهد مطالبی را بیان کرد و اظهار داشت: سپاه مشهد با کمتر از 50 نفر در باشگاه افسران تشکیل شد. در آن مقطع آیت‌الله واعظ طبسی، جلالی، ترقی، نیک عیش، برادران لوخی، برادران بزم­‌آرا و ... از بنیانگذاران و اداره کنندگان سپاه در مشهد بودند.
 
 
اعزام اولین گروه رزمندگان جنگهای نامنظم

وی افزود: با شروع قائله کردستان، من از سپاه مأمور به کردستان شدم که از آنجا ارتباطم با شهید چمران آغاز شد. با شروع جنگ تحمیلی جنگ­‌های نامنظم تشکیل شد. به دلیل آشنایی که با شهید چمران داشتم بنا به دعوت شخص دکتر مصطفی چمران، مسئول اعزام نیرو شدم. اولین تجمع نیروهای جنگ‌های نامنظم در مشهد به علت نداشتن مکان مناسب، در منزل مرحوم مهدی افشار که در دیدگاه لشکر بود صورت گرفت. پس از جمع شدن نیروهایی که قرار بود به اهواز اعزام شوند به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم و بعد از زیارت و خداحافظی رزمندگان با خانواده­‌هایشان،­ به عنوان اولین نیروهای شهید چمران از مشهد در سی‌امین روز از جنگ عازم اهواز شدیم که روز اعزام هم بدرقه خوبی صورت گرفت.

نیروهای اعزامی هیچکدام تجهیزات نظامی به همراه نداشتند و بودجه و اعتباری هم برای آنها در نظر گرفته نشده بود. ما حتی پول اتوبوس­‌هایی را که نیروها را از مشهد به اهواز می­‌برد را نداشتیم و با این وعده که پول شما را در مقصد پرداخت می­‌کنیم آنها را متقاعد کردیم که ما را به اهواز برسانند. از طرفی هم شهید چمران به من گفت تهران رسیدید نزد مهدی چمران در نخست‌وزیری بروید و از او هزینه­‌های سفر را بگیرید.
چگونگی اعزام اولین گروه رزمندگان جنگ­های نامنظم از مشهد/ ماجرای درخواست سلاح توسط جوان خراسانی از رهبر انقلاب

در این نوبت سه دستگاه اتوبوس به اهواز اعزام شد که استاندارد هر اتوبوس 33 نفر بود که ما حدود 40 نفر را در هر اتوبوس جا دادیم. عمده این نیروها از کارگران کارخانه نساجی بودند و عده­‌ای هم با شنیدن خبر اعزام به صورت خودجوش خود را به منزل مرحوم افشار رسانده بودند.

بعد از رسیدن نیروها به اهواز در دو مدرسه رودابه و سعدی مستقر شدیم که مدرسه رودابه را قمردوست از بچه­‌های تهران اداره می‌کرد و مدرسه سعدی را هم من که در آن زمان 24 سال داشتم اداره می­‌کردم. بعد از سه یا چهار روز استقرارمان در مدرسه سعدی به ما ماموریت داده شد تا به چهار راه آبادان که قبل از کوت عبدالله بود اعزام شویم.

حقانی در خصوص محورهایی که نیروهای جنگ‌های نامنظم در آن استقرار داشتند ابراز داشت: محورهایی که در اختیار نیروهای ما بود شامل حمیدیه، طراح، دِه خرما، هویزه، سوسنگرد، کرخه، مالکی 1 و مالکی 2 بود. نیروهای جنگ­‌های نامنظم تحت امر لشکر 92 زرهی اهواز بودند که فرماندهی آن را سرلشکر صلح‌دوست بر عهده داشت. جنگ­‌های نامنظم سه فرمانده داشت که در رأس آن شهید دکتر مصطفی چمران بود که احکام را صادر می­‌کرد و سرگرد فرتاش که مسئول عملیات بود و محمودی که مسئول تدارکات رکن 2 جنگ­‌های نامنظم بود آنها را امضاء می­‌کردند.
آموزش نیروهای اعزامی جنگ‌های نامنظم

تعداد اندکی بودیم که با کم و کیف نظامی­‌گری و سلاح و تاکتیک آشنا بودیم و برای اکثر مردم این مسائل غریب بود. به همین خاطر برای نیروهایی که شور و اشتیاق حضور در جبهه را داشتند ولی آموزش ندیده بودند یک دوره آموزشی فشرده که 20 تا 25 روز بود در منطقه صنایع چوب اهواز می­‌گذاشتیم و بعد از پایان دوره آموزشی، به خط اعزام می­‌شدند و از مابقی نیروها در پشتیبانی استفاده می­‌کردیم.

در قبل از انقلاب، نیروهای ارتش از رژیم طاغوت ضربه­ خورده بودند اما در جریان انقلاب اسلامی با پیوستن به مردم مورد حمایت قرار گرفتند. با شروع جنگ، همراهی و وحدت مردم و ارتش و آموزش نیروهای مردمی و فراگیری علوم و فنون نظامی انگیزه­‌ای برای سازماندهی نیروهای توانمند در جبهه شد که ضربات سنگینی را به ارتش عراق وارد کرد.
 

نظارت بر عملیات از استانداری خوزستان

در عملیات سوسنگرد پای شهید چمران تیر خورد ولی با این حال جبهه را ترک نکرد و به تهران نرفت. او با این شرایط در ساختمان استانداری اهواز که ستاد جنگ‌­های نامنظم بود ماند و ما در طول عملیات، در آنجا بر روی نقشه­ به تشریح منطقه عملیاتی می‌پرداختیم و شهید چمران از همان ساختمان بر کل عملیات نظارت داشت.
چگونگی اعزام اولین گروه رزمندگان جنگ­های نامنظم از مشهد/ ماجرای درخواست سلاح توسط جوان خراسانی از رهبر انقلاب
حضور رهبر انقلاب در استانداری خوزستان

مقام معظم رهبری از نخستین روزهای جنگ، دائم با لباس رزم در جبهه حضور داشتند. من در چندین نوبت در استانداری خوزستان و ستاد جنگ‌های نامنظم خدمت ایشان رسیدم. حتی یک بار در روند انتقال تعدادی از شهدا مشکلی پیش آمده بود که خدمت ایشان رسیدم و با دستوری که دادند مشکل حل شد. یکبار هم در کرخه بودم که ایشان با یک PMP به منطقه آمدند. با دیدن PMP تصورم این بود که نفربر دشمن است و می­‌خواستم آن را منهدم کنم. بعد با خودم گفتم این نفربر نباید از نیروهای عراقی باشد. وقتی جلوتر رفتم متوجه حضور مقام معظم رهبری، مرحوم ظهیرنژاد و بنی­‌صدر در نفربر شدم.

مجروحیت در عملیات نصر

وی در پایان با اشاره به حماسه­‌آفرینی‌های شهید علم‌الهدی و نیروهایش در عملیات نصر به حضور خود در این عملیات برای شکستن محاصره عراقی‌ها اشاره کرد و افزود: در جریان این مأموریت در حالی که فرمانده گروهان عاشورا از جنگ­‌های نامنظم بودم از ناحیه کتف به شدت مجروح شدم که به بیمارستان انتقال پیدا کردم که طولی نکشید دکتر چمران به شهادت رسید و جنگ­‌های نامنظم با سپاه ادغام شد.

اولین سربازان جمهوری اسلامی

سید حسن حسینی دومین راوی این جلسه بود. وی در ابتدا به معرفی خود پرداخت و اظهار داشت: با پیروزی انقلاب اسلامی، من، علی قالیباف برادر بزرگتر محمدباقر قالیباف و شهید شکرالله خانی جزو اولین سربازان جمهوری اسلامی بودیم که به تهران رفتیم و به پادگان قصر اعزام شدیم و مشغول به خدمت شدیم.

با شروع قائله کردستان من و شهید شکرالله خانی با حضور در مقابل ستاد پادگان قصر دیگران را برای حضور در کردستان تشویق کردیم.

 
همراهی با حاج احمد متوسلیان

همزمان با رحلت آیت‌الله طالقانی ما در قروه سنندج بودیم که به دلیل قائله‌ای که صورت گرفته بود به بانه رفتیم. در پادگان بانه بود که با نیروهای سپاه آشنا شدم. در جمع نیروهای سپاه شهید محمد توسلی و حاج احمد متوسلیان هم حضور داشتند.

در مدت حضورم در پادگان بانه خاطرات شیرینی از حاج احمد متوسلیان دارم. خاطرم هست که بنا به ابلاغ هیئت حُسن نیت، پاسداران باید بانه را ترک می­‌کردند و بر می­‌گشتند، اما پاسداران در پادگان بانه محبوس شده بودند و خیلی اذیت می­‌شدند.

یک روز نیروهای کومله، فرمانده شهربانی آن منطقه را اسیر کرده بودند. یادم هست که حرف حاج احمد چک سفید امضاء بود. دشمن هم به این مطلب رسیده بود. حاج احمد به آنها پیام داد که اگر تا ساعت دو، فرد مورد نظر را آزاد نکنید پاسداران در شهر حضور پیدا خواهند کرد. باید به این مطلب هم اشاره کنم که تعداد پاسدارانی که در پادگان بانه بودند بیشتر از 50 نفر نبود. حدود ساعت یک بود که چند فروند فانتوم ارتش عراق دیوار صوتی را شکستند و از آسمان بانه عبور کردند. ساعت 2 یا 2/15 بود که فرمانده شهربانی آزاد شد. اخباری که عناصر نفوذی آوردند حاکی از این بود که آنها به این نتیجه رسیده بودند که اگر فرد مورد نظر را آزاد نکنند هیبت و هیمنه آنها شکسته خواهد شد.

یکی دیگر از خاطراتی که از حاج احمد دارم این است که قرار بود پاسداران را به تهران برگردانند. علی‌رغم اینکه هلی‌کوپترهای شنوک و کبری در پادگان بانه بود ولی بچه‌ها را به عقب انتقال نمی­‌دادند. حاج احمد متوسلیان یک ساعت مشخص کرد و گفت اگر تا این ساعت نیروهای من را نبرید به نارنجکی که در دستش بود اشاره کرد و گفت منفجر­ش می‌ کنم. تهدید حاج احمد کار ساز شد، ساعتی که حاج احمد مشخص کرده بود نیروهایش به عقب منتقل شدند.

عضویت در سپاه

با این دو خاطره که در ذهنم بود با خودم فکر می­‌کردم که سپاه چه عناصر خوب و با صلابتی دارد. این مسئله در ذهن ماند تا اینکه سوم شعبان میلاد امام حسین (ع) فرا رسید. در مراسمی که به همین مناسبت برگزار شده بود جمعی از نیروهای سپاه را که شهید شکرالله خانی هم جزو آنها بود را دیدم که با لباس فرم حضور پیدا کردند و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان این ماجرا جرقه دوم را در ذهن من زد تا به سپاه بپیوندم.

علی‌رغم اینکه، تا آن زمان با بسیج ارتباط داشتم اما به عضویت سپاه در آمدم. فرمانده گروهان ما شهید ولی‌الله چراغچی بود و از هم دوره‌ای‌هایم شهیدان مهدی صبوری و حسن علیمردانی بودند. دوران آموزش پاسداری به نیمه نرسیده بود که تجاوز عراق به خاک کشورمان آغاز شد. با شروع جنگ، سردار شهید ولی‌الله چراغچی ما را جمع کرد و به ما گفت از خروجی پادگان سر دادور سنگرهای حفره روباهی بسازیم و بعد همه داخل این سنگرها موضع بگیریم. حتی شب دوم حمله عراق به ایران، ما را برای نگهبانی به فرودگاه مشهد بردند.
چگونگی اعزام اولین گروه رزمندگان جنگ­های نامنظم از مشهد/ ماجرای درخواست سلاح توسط جوان خراسانی از رهبر انقلاب
حفاظت از حسینیه جماران

بعد از پایان دوره، ما را به عنوان دومین گروه برای حفاظت از حسینه جماران و بیت حضرت امام (ره) به تهران اعزام کردند. قبل از اعزام، هر چه قدر به حاج آقای صفایی اصرار کردیم که ما را به جبهه بفرستد قبول نکرد و گفت پاسداری از بیت حضرت امام ضرورتش بیشتر است. من به همراه تعدادی از دوستانم هشت یا 9 ماه در جماران بودیم. پست من یا بالای پشت بام حسینیه جماران و یا منزل حضرت امام (ره) بود و در این مدت، یک روز در میان یا هر روز حضرت امام (ره) را زیارت می‌‌کردم.

در این ایام که جنگ بر کشورمان تحمیل شده بود ماندن در تهران برایم سخت شده بود. هر چند که حفاظت از وجود مبارک حضرت امام خمینی (ره) خیلی ارزشمند بود اما دیگر تحمل ماندن نداشتم به یکی از رفقا گفتم بیا تا با هم به منطقه برویم. او در جواب گفت اینطور که از ما قبول نمی‌ کنند. من هم گفتم مرخصی می­‌گیریم و در مدت مرخصی­مان به جبهه می‌رویم. به هر طریقی بود 10 روز مرخصی گرفتیم و به جنوب رفتیم و این اولین حضور ما در روزهای پر التهاب جنگ بود.
 

اولین حضورم در اهواز

آذرماه 1359 بود که به اهواز رفتیم و با راهنمایی یکی از رزمندگان اهوازی در یک مدرسه مستقر شدیم. تا آن زمان نتوانسته بودیم اطلاعاتی از نیروهای خراسانی مستقر در جبهه جنوب بدست بیاوریم که بعدها با اطلاعاتی که کسب کردیم به پادگان گلف محل استقرار رزمندگان اعزامی از خراسان رفتیم.

بعد از چند روز، به رزمنده اهوازی که ما را راهنمایی کرده بود گفتیم که ما اینجا نیامدیم که عقب بمانیم و می­ خواهیم به خط مقدم برویم هر چند تا آن لحظه هیچ تجربه ­ای از خط مقدم نداشتیم.

استقرار در هویزه

ما به هویزه رفتیم و در شهر قدیم هویزه چند روزی را در سپاه این شهر ماندیم، تا اینکه متوجه شدیم که طی یکی دو شب آینده قرار است عملیاتی انجام شود و نیروهای خراسان هم در آن عملیات حضور خواهند داشت.

به دلیل اینکه سلاح کم بود یک نفر از برادران سپاه پیش قدم شد و چند قبضه اسلحه کلاش، دو قبضه آرپی­ جی و یک قبضه تیربار ژ3 از گوشه و کنار تهیه کرد. اسلحه­ ها را که آورد همه بر سر آن ریختند و هر کس یکی از آنها را برداشت و در آخر، فقط تیربار ژ3 ماند که آن هم نصیب من و سجادی که یکی از دوستانم بود شد. تیربار را من برداشتم و سجادی کمکی من شد. آن دوستانی که سلاح ها را براداشته بودند به شهید علم الهدی ملحق شدند و اکثراً هم در کربلای هویزه در عملیات نصر به شهادت رسیدند.

در آن عملیات پیشرفت خوبی هم صورت گرفت و نیروها هم پیروزمندانه پیشروی کردند ولی در روزهای بعد آن وقایع تلخ و شهادت شهید علم الهدی و همرزمانش پیش آمد. علت این عدم موفقیت نداشتن شَم نظامی بنی ­صدر بود.

وی در پایان از حضور خود و رزمندگان خراسانی در ارتفاعات الله اکبر مطالبی را بیان کرد.
 

اینها فرزندان امام حسین(ع) هستند

سومین راوی این نشست صمیمی غلامرضا دیاری از فردوس بود. وی در سخنانی اظهار داشت: با شروع جنگ تحمیلی بواسطه آشنایی پدرم با مقام معظم رهبری که به قبل از انقلاب و رفت و آمد ایشان به ایرانشهر و توقف در فردوس بر می­ گشت، پدرم به من و دو برادر دیگرم گفت: اینها فرزندان امام حسین (ع) هستند و من کاملاً آنها را می­ شناسم و اگر در خصوص جنگ کوتاهی کنید و آنها را یاری نکنید شما را نخواهم بخشید.

این توصیه پدر باعث شد تا من عاشق جبهه بشوم و از 20 اردیبهشت ماه 1360 که تازه وارد 17 سال شده بودم تا 23 فروردین ماه 1366 به صورت دوره­‌های سه یا چهار ماهه به جبهه اعزام ­شدم.

وی افزود: از اول بهمن ماه 1359 بود که برای آموزش به مشهد آمدم و از این گروهان به آن گروهان فرار می­ کردم، که آخر امر شهید چراغچی من را پیدا کرد و به همراه چند نفر دیگر با مینی ­بوس به فردوس برگرداند.

آموزش چریک و ضد چریک

در 20 اردیبهشت ماه 1360 بود که با خبر شدم که قرار است 13 پاسدار رسمی و 6 بسیجی به جبهه اعزام شوند من هم به همراه این تعداد برای آموزش به مشهد آمدیم. پس از 10 روز آموزش عمومی، چون قرار بود ما را به آبادان اعزام کنند باید یک دوره یک ماهه چریک و ضد چریک هم در سنگ بست مشهد می­ گذراندیم. مربیان ما در این دوره سردار شهید ولی الله چراغچی، سرداران درچه ­ای، قالیباف و زرینه بودند. در این دوره در تیراندازی با سلاح ام یک بین 85 نفر، رتبه دوم را کسب کردم.

بعد از اتمام دوره به همراه شش نفر دیگر از فردوس به آبادان اعزام شدیم. در آبادان هنوز برخی از مردم شهر را ترک نکرده بودند و حتی بعضی از خانه‌های شرکت نفت هنوز یخچال‌هایش روشن بود. 30 یا 40 روز در هتل آبادان که هدف موشک قرار گرفته بود مستقر شدیم.

نیروهای خراسان در قالب یک گردان در آبادان مستقر بودند که فرماندهان گردان و گروهان سردار شهید ولی‌الله چراغچی، محمدباقر قالیباف، سید هاشم درچه‌ای، زرینه و یکی دیگر از رزمندگان بود که الان اسمش در خاطرم نیست.

آموزش دیده‌بانی و همراهی با میرزا جوادآقا تهرانی

در روزهای اولی که در آبادان بودم رزمنده­ دیده ­بانی به نام رحیم ­پور دیده­ بانی را به من آموخت. شهید محسن ظریف هم که فرماندهی خمپاره 120 را بر عهده داشت علاوه بر دیده ­بانی، خمپاره ­اندازی را هم به من آموزش داد و بر این اساس من در مدت حضورم در آبادان کمک دیده ­بان هم بودم. البته من پانزده روز با عارف وارسته میرزا جواد آقای تهرانی در ایستگاه 12 در نخلستان‌­ها در یک سنگر بودیم که هر زمان میرزا جوادآقا می­‌خواست گلوله خمپاره شلیک کند گوش­ هایش را من می‌گرفتم.
 
حضور مقام معظم رهبری در هتل آبادان

ظهر یکی از روزهای تیرماه 1360 که همه خوابیده بودند و من به خاطر گرمای شدید خوابم نبرده بود، متوجه شدم که ماشینی وارد هتل آبادان شد و چند نفر از آن پیاده شدند و شعار دادند صلی علی محمد یار امام خوش آمد. به شهید محمد علی حمیدی گفتم بلند شو ببین چه کسی آمده که این طور شعار می­ دهند. او هم بلند شد و نگاه کرد و گفت آقای خامنه‌ای، حرف ی آقای خامنه­ ای از دهان شهید حمیدی خارج نشده بود که من خودم را به پایین رساندم و همین که از پله­ ها پائین آمدم خودم را در آغوش ایشان انداختم. ­

آن روز، حدود 15 نفر بودیم که ناهار را به اتفاق مقام معظم رهبری در هتل آبادان خوردیم. بعد از ناهار، چون من کم سن و سال­ ترین فرد جمع بودم به بقیه فرصت صحبت کردن نمی­ دادم. به دلیل اینکه از نظر تسلیحاتی در مضیقه بودیم پی در پی از رهبر معظم انقلاب درخواست سلاح داشتم. در آنجا به هر پنج نفر یک اسلحه ام یک می‌دادند و به تعداد کمی از نیروهای رسمی سپاه هم کلاشینکف می­ دادند. به گروهی که من در آن بودم سلاح ام یک تحویل داده بودند. هم گروهی­ های من اسلحه را از من نمی­ گرفتند چون وقتی از من می­ گرفتند گریه می­ کردم و مجبور می­ شدند دوباره اسلحه را به من برگردانند.
 
وعده رهبر معظم انقلاب محقق شد

همین قدر خاطرم هست که وقتی از رهبر معظم انقلاب درخواست سلاح داشتم ایشان فرمودند به تهران برسم ان‌شاالله این خواسته شما را پیگیری می­‌کنم و تا 10 روز دیگر اسلحه به دستتان خواهد رسید. بعد از گذشت هشت روز از حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در هتل آبادان، سردار صفوی فرمانده وقت سپاه اهواز یک روز به محل استقرارمان آمد و گفت سلاح آمده است و باید برای تحویل با فاصله به پادگان گلف که ستاد نیروهای خراسان است مراجعه کنید.

همان روز یا روز بعد بود که برای تحویل سلاح اقدام کردیم. به دلیل محاصر بودن آبادان از طریق جاده شادگان به گلف رفتیم. بعد از تحویل اسلحه غروب به آبادان برگشتیم. صبح روز بعد هنوز جمعی صبحانه نخورده بودند که پیشنهاد شد حالا که اسلحه داریم و از عراقی­ ها هیچ هراسی نداریم برای آزادسازی میدان تیر آبادان که در تصرف عراقی­ ها بود حمله کنیم. سروان قادری که بچه درگز بود به همراه چند نفر دیگر که الان حضور ذهن ندارم که از کدامیک از یگان­ های ارتش بودند به ما پیوست. کل نیروهای ما در قالب یک گروهان سازماندهی شد که از طرفی خط را نگه داشتیم و از طرفی میدان تیر آبادان را از تصرف عراقی ­ها آزاد کردیم. با آزادسازی میدان تیر، کل مارد آزاد شد و نیروها می­ توانستند از آنجا به طرف خرمشهر رفت و آمد داشته باشند. البته باید این را هم متذکر بشوم که پل مارد در اختیار عراقی­ ها نبود ولی بر روی آن دید داشتند.
 

تصرف میدان تیر آبادان

بعد از گذشت چند روز از تصرف میدان تیر آبادان، و آرام شدن خط، شهید ظریف گفت باید حمله دیگری به عراقی­ ها داشته باشیم و این بار باید منطقه شیر پاستوریزه را آزاد کنیم که اگر این عملیات با موفقیت انجام بشود آتش تهیه با ما خواهد بود.
اگر گناه نداشت بنی‌صدر را می‌کشتم

بنی­‌صدر سه بار در آبادان حضور پیدا کرد و مدعی شد که تاکتیک جنگ را می­ داند. او می­‌گفت شما از آبادان به فلان نقطه عقب‌نشینی کنید تا بعد ما آبادان را از دست عراقی‌ها آزاد کنیم. به او می­‌گفتیم چرا الان آبادان را پس نمی­‌گیری؟ بنی‌صدر در جواب می­‌گفت الان آوردن اسلحه سخت است. بعد ما در جواب می‌گفتیم که ما 380 نفر، در یک شب آمدیم و عراقی‌ها ما را ندیدند. یعنی هر کدام از ما نمی­‌تواند برای دفاع از آبادان اسلحه بیاورد. سن من با اینکه کم بود اما متوجه بودم که بنی ­صدر دروغ می­ گوید. شهید ظریف آن جا گفت اگر گناه نداشت همین جا بنی­ صدر را می­ کشتم. آنها فهمیده بودند که بنی­ صدر چه می­ گوید.

به دلیل اینکه بنی­ صدر به ارتش دستور داده بود که امکانات و تجهیزات نظامی در اختیار سپاه قرار ندهند. نیروها کمبود مهمات و تجهیزات نظامی داشتند. در آن روزها در آبادان هر گروهان یک آرپی­ جی داشت که اگر این تعداد به 10 قبضه می ­رسید عراقی ­ها را مجبور به عقب نشینی می­ کردیم.
 
تک به زاغه مهمات ارتش

بچه­ ها، مناطقی را که زاغه مهمات در آنها قرار داشت را اسم بردند و گفتند که داخل زاغه­ ها، همه چیز پیدا می­ شود. به آنها گفتم شما فقط موقعیت زاغه­ ها را به من نشان بدهید و بقیه ­اش را به من بسپارید.

من در مدت حضور چهار ماهه­ خود در آبادان به زاغه مهماتی که بین جزیره مینو و آبادان بود می ­ر­فتم و مخفیانه مهمات و امکانات نظامی می­ آوردم.
طوری بیا و برو که کسی متوجه ات نشود

یک روز، با یکی از دوستانم با موتور برای ارزیابی موقعیت زاغه­­ ای که قرار بود شب برای بردن مهمات به آنجا بروم در حال گشت زنی بودم. همین طور که مسیر را می­ رفتم پیش خودم گفتم که چه طور است که ارتشی­ ها حواسشون نیست که شب­ ها در زاغه را قفل کنند؟ در همین حال و هوا بودم که یک جیپ پشت سرم ظاهر شد. یکی از سرنشینان جیپ به من گفت تو چند سال داری؟ گفتم 17 سال. گفت پسرم، هم سن تو است. بعد ادامه داد شب­ ها که برای بردن مهمات می ­آیی و می­ روی سریع برو که دیگران متوجه نشوند. بعد فهمیدم که آن فرد، فرمانده پادگان آن منطقه بوده.

غلامرضا دیاری در پایان، خاطرات خود را از عملیات رمضان بیان کرد./۱۳۲۵//۱۰۲/خ

ارسال نظرات