نگاهی به کتاب «خاطرات و شهید»
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، کتاب «خاطرات و شهید» با مصاحبه و تدوین حجتالاسلام کریم آدینه از سوی انتشارات آدینه روانه بازار شد.
بر اساس این گزارش، این کتاب از یک سرآغاز و شش بخش تشکیل شده که بدین شرح است:
از خاک تا تولد، داستانهای رضا، بعد از شهادت، خاطرات دیگر، نصایح و تصاویر و ضمائم.
در سرآغاز این کتاب آمده است: «امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست»(از بیانات مقتم معظم رهبری).
حاج علی عباس باقرلو، فرزند مرحوم محمدعلی باقرلو و پدر شهید علیرضا باقرلو، در سال 1319 در روستائی به نام «ینگیجه» از توابع شهرستان آبگرم قزوین در خانوادهای متدین چشم به جهان گشود.
دوران کودکی و نوجوانی را در کنار والدین و بستگان سپری کرده و در سن پانزده سالگی به تنهایی برای کارکردن به تهران مسافرت میکند.
در آنجا شغل نانوایی ساندویچی را انتخاب میکند. دوری از پدر و مادر و خانواده و نبود سرپرست باعث میشود به سوی دوستانی رو بیاورد که اهل تقوا و دین و دیانت نبوده تا جائی که خود ایشان هم جزء افراد بیتقوا و بیبند و بار میگردد.
اما به لطف خداوند متعال در سن بیستوسه سالگی (سال 1342) ورق برگشته و مورد توجه الطاف حق جل و علا قرآن کریم قرار گرفته و از اعمال گذشته خود توبه میکند.
او در سال 1349 به جهت ایجاد نانوایی ساندویچی به اراک مهاجرت مینماید. علیرضا در کانون گرم خانواده بزرگ میشود و پس از پیروزی انقلاب در جریان جنگ تحمیلی به فرمان امام خمینی(رحمةالله علیه) به جبهههای حق علیه باطل میرود و در اسفندماه سال 1365 به درجه رفیع شهادت نائل میگردد.
پس از شهادت فرزند، برای پدر شهید مکاشفاتی رخ میدهد که بسیار شنیدنی و آموزنده است. علاوه بر مکاشفات، خاطراتی از خصوصیات اخلاقی شهید، خاطراتی از جریان توبه و بازگشت ایشان در جوانی و همچنین داستان برخی از اتفاقات آموزنده که در زندگی ایشان رخ داده است در این کتاب گنجانده شده که خواندن آن خالی از لطف و ثمر نیست.
مقصود گردآورنده این سطور زنده نگهداشتن نام و خاطره شهدا و بازگویی خصوصیات اخلاقی نیکوی آنان میباشد که در ضمن آن با مطالعه سرگذشت این پدر شهید میتوان دریافت که این همه توفیق نتیجه آن بازگشت و توبه در جوانی به برکت قرآن است.
همچنین در بخش بعد از شهادت ذیل عنوان مکاشفه در صبح میخوانید:
این جریان بعد از شهادت علیرضا پسرم اتفاق افتاد.
البته برای خودم نیز تعجب آور است، ولی خوب اتفاقی است واقعی... .
هنگامی که ما برای علیرضا در مسجد مراسم ختم گرفتیم، مهمانان زیادی از شهرهای دور و نزدیک آمدند. مجلس ساعت چهار تمام شد و عدهای از مهمانان نزدیک به خانه ما آمدند و شام در منزل ما بودند.
در این چند روزِ مراسم خاکسپاری رضا، من بسیار خسته شده بودم چون تمام مدیریت مراسم با من بود، مخصوصاً اینکه خود رضا هم وصیت کرده بود که:
- پدر جان اگر توانستی خودت جنازه مرا در قبر بگذار.
من هم به وصیت عمل کردم و خودم دفن رضا را عهدهدار شدم. همچنین رضا وصیت کرده بود که در غم من زیاد گریه نکنید که دشمنان شاد شوند. من هم اصلاً گریه نکردم و حتی لباس مشکی هم بر تن نکردم.
خلاصه خیلی سعی کردم تا مجلس رضا به بهترین نحو انجام بگیرد.
وقتی به خانه رفتیم هنوز سر شب بود. فامیلها به من گفتند:
- حاجآقا شما بگیر بخواب از پا نیفتی!
و من به توصیه آنها سرم را روی بالشی گذاشتم و در میان جمعیت روی زمین خوابیدم. هنگامی که از خواب بیدار شدم ساعت سه نیمه شب بود و تمام مهمانان خواب بودند. زنها در طبقه بالا و مردها در طبقه پایین.
وقتی از جا برخاسم احساس کردم خستگی از تنم بیرون رفته است و کاملاً سرحالم. من اهل نماز شب بودم ولی در این چند شبانه روز به دلیل مشغله زیاد نتوانسته بودم نماز شب بخوانم. دیدم الان فرصت مناسبی است و هنگام نماز شب است و بدن من هم آرام.
با خودم گفتم: بهتر است بروم جایی آرام و خلوت پیدا کنم و با خدایم رازو نیاز کرده و درد دل کنم. رفتم وضو گرفتم، به اتاقها سر زدم و دیدم در همهجا مهمانان خوابیدهاند. به آشپزخانه رفتم دیدم کسی نیست. همانجا ایستادم و نمازم را شروع کردم.
گفتم:الله اکبر بسمالله الرحمنالرحیم ...
همینطور که نماز میخواندم احساس کردم در و دیوار این آیات را با من تکرار میکنند، با تعجب زمزمههای این آیات را از اطرافم میشنیدم. گویی کسانی همراهیام میکنند. خواندم تا اینکه به قنوت رسیدم. دستها را بالا گرفتم و گفتم:
اللهم صلّ علی محمّد و آل محمد
ناگاه دیدم یک گل زیبا درون دستان من جای گرفت. صلوات دیگری فرستادم، یک گل دیگر باز شد، صلوات دیگری فرستادم گلی دیگر... سه صلواتم تبدیل به سه گل زیبا شد که هر گل به رنگی بود، خوشحال بودم و شگفتزده که چطور با هر صلوات، یک گل در دستم سبز میشود.
نماز اول تمام شد و دو رکعت بعدی را شروع کردم و باز همان صداها از در و دیوار به گوشم میرسید. در رکعت دوم به قنوت رسیدم، دوباره دستهایم را بالا بردم.با زبان خودم شروع کردم با خدا راز و نیاز کردن، چون شنیده بودم انسان در قنوت نماز میتواند به زبان خودش صحبت کند.
گفتم:
خدایا، من قبلاً هم نماز شب میخواندم ولی تو هیچگاه اینقدر به من نزدیک نبودی! چرا امشب اینقدر به من نزدیکی؟
صدایی به گوشم رسید که: بین تو و خدا واسطه قرار گرفته است.
پرسیدم واسطه چه کسی است؟
باز صدا آمد: واسطه پسرت علیرضا است یعنی همین شهید. متوجه شدم که علیرضا واسطه نزدیکی من به خدا شده است. خدا را با تمام وجود احساس میکردم و بینهایت به او نزدیک بودم.
در همین حال علیرضا را دیدم. گویی دیوارهای خانه از جا برداشته شده بود و علیرضا از دور دست میآمد، با همان چهره خندان... هنوز در حالت قنوت بودم، با دلی شادمان با انگشت به رضا اشاره کردم و گفتم:
- درود بر تو! درود بر تو که واسطه من شدهای تو مرا رو سفید کردهای. رضا از شرم سرش را به زیر انداخت. به او گفتم: سرت را بلند کن، تو سربلندی.
انگشتم را به زیر چانهاش بردم و سرش را بالا آوردم و رها کردم. او دوباره سر به زیر انداخت.
گفتم: چرا شرمت میآید؟ تو سربلندی، تو واسطه منی!
همانطور که با رضا صحبت میکردم رکوع و سجده میرفتم و نماز را کامل کردم. در دو رکعت بعدی به قنوت رسیدم، یک صف بلند و طولانی دیدم که مردم در آن ایستاده بودند و به نوبت جلو میآمدند. دو نفر پای میز نشسته بودند، سؤال کردم:
این صف برای چیست؟
جواب دادند: این صف برای علیرضا است، کسانی که در مراسم تشییع و خاکسپاری و ختم علیرضا شرکت کردهاند جلو میآیند و مزد خود را میگیرند.
در این صف پسر ماسیس را میدیدم که مسیحی بود و از مشتریان مغازه نان ساندویچی ما، و از رضا خرید میکرد. به یاد داشتم که او در مراسم تشییع رضا یک گل بزرگ آورده بود. در طرف دیگر همسایه مغازهمان را دیدم، یک فرد یهودی که در مسجد برای ختم رضا شرکت کرده بود. یادم آمد وقتی از من خداحافظی کرد چشمانش از گریه ورم کرده بود.
هر کس در این صف آمد حق خود را گرفت و رفت. دو مردی که پشت میز نشسته بودند گفتند: دیگر کسی نیست که حقش را بگیرد؟
جواب دادند:چرا، یک نفر هست که حق و مزد او به اندازه حق تمام این جمعیت است.
پرسیدند: مگر چه کرده است؟
جواب آمد: او اولین نفری است که خبر شهادت این شهید را به پدرش رسانده است.
با خودم فکر کردم و گفتم: این چه کسی است که این همه حق و مزد دارد؟
آن فرد جلو آمد دیدم که اسد آقا مسگر است، تعجب کردم!!!
اسد آقا پیرمردی بود در همسایگی ما و مغازه مسگری او روبروی مغازه ما قرار داشت. بین من و اسد آقا کدورتی بود و بر سر یک موضوعی از دست او ناراحت بودم.
یک روز او به مغازه ما آمد و گفت: حاجآقا میخواستم چیزی به شما بگویم.
گفتم: خب بگو!
گفت: برایم سخت است که بگویم، نمیتوانم.
گفتم: خب بگو و با لحن تندی گفتم: بگو رضا شهید شده است. با اینکه خودم از شهادت رضا با خبر نبودم اما نمیخواستم خبر شهادت را از اسد آقا بشنوم.
اسد آقا گفت: ببخشید حاجآقا معذرت میخواهم من نمیدانستم شما خبر دارید. آن روز من اسد آقا را ضایع کردم ولی امشب و در اینجا دانستم که حق و ارزش اسد آقا بهخاطر رساندن خبر شهادت رضا، نزد خداوند زیاد شده است، به اندازه تمام این جمعیت حاضر!
این جریان با دو رکعت نماز تمام شد.
ساعتم را نگاه کردم دیدم یک ربع مانده به اذان صبح و مهمانها هنوز خوابند. به کوچه رفتم و قدم زدم تا وقت نماز برسد. جلوی درب خانهمان حجلهای برای رضا گذاشته بودیم. داشتم به عکس رضا نگاه میکردم تا با او حرف بزنم که خودش را دیدم که از خیابان روبهرو میآید!
عکس را رها کردم و به سمت رضا رفتم. به او گفتم: درود بر تو که بین من و خدا واسطه قرار گرفتی. رضا نزدیک آمد و سرش را به زیر انداخت. با انگشتم سرش را بالا آوردم و باز گفتم: رضاجان سرت را بالا بگیر. دوباره سر به زیر انداخت.
گفتم: رضاجان! من میگویم سر بلند کن، تو چرا شرم میکنی؟! سپس دست رضا را گرفتم و در خیابان قدم زدیم. حرفهای آن شب با رضا را به یاد ندارم. فقط میدانم ابتدا و انتهای خیابان را به همراهی یکدیگر قدم زدیم. در طول مسیر رضا به رسم ادب همواره عقبتر از من را میآمد و هیچوقت در برابر من قدم نمیگذاشت.
گفتم: بیا برگردیم.
برگشتیم، به در خانه رسیدیم.
گفتم: رضا من میروم نماز صبح بخوانم، تو بعداً بیا. وارد خانه شدم و در را بستم. نگاهی به ساعت انداختم وقت نماز رسیده بود. شنیده بودم هرکس اذان و اقامه بگوید فرشتهها در آن نماز شرکت میکنند.
به آشپزخانه آمدم و بلند اذان گفتم تا مهمانان نیز برای خواندن نماز برخیزند. به اقامه که رسیدم دیدم پدر خانمم (که معروف بود به معمار) بیدار شده، وضو گرفت و به دنبال مهر میگشت. من روی یخچال چند سنگ گذاشته بودم که اگر مهر کم آمد از این سنگها استفاده شود. به او سنگ دادم و شروع کردم به گفتن اقامه.
در این حال دیدم رضا با یک عده بسیجی به خانه آمدند، یکی از بچه بسیجیها را میشناختم. او اصغر پسر علی جانباز بود که شهید شده بود. یادم میآید لباس مشکی به تن داشت، اما بقیه بسیجیها را نمیشناختم آنها به من گفتند: حاجآقا شما نمازتان را شروع کنید، ما هم میخواهیم به شما اقتدا کنیم.
گفتم: من که پیشنماز نیستم، شما خودتان نماز بخوانید.
رضا گفت: آقا جان این بچهها دوست دارند نمازشان را به شما اقتدا کنند. دوباره گفتم: بچهها نمازشان را خودشان بخوانند من پیشنماز نیستم و نمازم را شروع کردم. گفتم: الله اکبر
معمار هم در سمت چپ من نماز میخواند.
گفتم: بسماللهالرحمنالرحیم
در این هنگام صدای تکبیر بچه بسیجیها را میشنیدم که همه به من اقتدا میکردند و صدایشان در گوشم میپیچید:
الله اکبر...الله اکبر...الله اکبر
نماز صبح را تمام کردم به پدر خانمم تقبل الله گفتم. من خوشحال و سرحال بودم، اما دیدم پدر خانمم کِسِل و خسته است. گفتم: چرا ناراحتی؟ نکند بهخاطر رضاست؟
گفت: بله! پس ناراحت نباشم؟
گفتم: رضا که اینجاست.
گفت: کجا!؟
گفتم: همینجا.
برگشتم تا رضا را به معمار نشان دهم که دیگر خودم هم او را ندیدم.
گفتم: رضا بیخبر نمیرفت یعنی کجا رفته؟ شاید رفته پیش مادرش.
از پلهها بالا رفتم. همه خواب بودند به جز معصومه خانم(زن عموی خانمم). از او پرسیدم: معصومه خانم! پروین خانمِ ما کجا خوابیده؟
گفت: آن گوشه.
رفتم و پروین را پیدا کردم. پتو را از رویش کنار زدم و گفتم: رضا پیش تو آمده؟
بی رمق پتو را روی صورتش کشید. دوباره پتو را کنار زدم و پرسیدم: مگر رضا پیش تو نیامده؟! او حرفم را باور نکرد. معصومه خانم که مرا میدید و صدایم را میشنید گفت:
حاج آقا چیزی که تو دیدهای همهکس ندیده، تنها تو دیدهای...
با حرف او انگار همه چیز برایم روشن شد و باور کردم چیزهایی که من دیدهام کسی ندیده است.
به پایین آمدم و دیگر رضا را ندیدم.
و دانستم این اتفاقات در درونم افتاده و کسی از آن اطلاع ندارد.
خدا را شکر کردم و دیگر چیزی نگفتم . . .
گفتنی است، کتاب «خاطرات و شهید» با مصاحبه و تدوین حجتالاسلام کریم آدینه با شمارگان 1000 نسخه و قیمت 5000 تومان در 110 صفحه از سوی انتشارات آدینه روانه بازار شده است./841/ن601/ق